لمیدن در یک بعد از ظهر تابستانی…
Category: خاطرات پسرم کسرا
پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران میگریزد خورشید از غم با تمام غرورش…
بالاخره این فسقلی ما هم سه ساله شده…
بعله، پیرو مطلب قبلی،که قرار بود ما بریم بستنی بخوریم یهو بستنی به دست سر از اینجا در آوردیم… حالا…
داشتم عکساشُ نگاه میکردم چشمم اوفتاد به یه تعداد عکس که تو دوران خستگیمون گرفته بودیم و یادم رفته بود در موردشون…
…
نماز روزه هاتون…
چند روز ِ که بهم ریختم! حالم خوب نیست ایران بودم رفتم دکتر یه سری دارو داد مصرف کردم، بهتر بودم، تا یکی…
مامانی کسرا که بنده باشم تازگیا یه سرگرمیه جدید پیدا کرده! پازل حل میکنم، اما یکم متفاوت از همه پازلا ، این یه نرم افزار…
وقتی کسرا و بابایی با هم تصمیم میگیرن لباسای شسته شده رو جمع کنن نتیجه این میشه که مامانی بعد از نیم…