صبح یک شنبه از خواب پاشی و ببینی برف داره میاد اونم چه جـــــــــــــــــور! هم خوشحال میشی هم دلت میگیره اما مهترین…
Category: خاطرات پسرم کسرا
امروزشنبه 8دسامبر بابایی تو خونه بود و ما هم تصمیم گرفتیم لذت سر خوردن روی برف رو بهش نشون بدیم بنابراین سه…
زمستان ِ سرد بر تن نیمه جانم جولان می دهد شب با سیاهی خود درد سوزناکش را افزون میکند زمستان یادآور روزهای سخت…1 …
از برکات حضور آقا کسرا چند شبه بنده روی کاناپه میخوابم! نمیدونم چرا عادت کرده دم دمای…
سلام یه سلام گرم از یه روز قشنگ پاییزی اینجا روزای هفته تند تند میان و میرن، آخر هفته دیگه مثل برق وباد…
امروز دقیقا یک هفته است که کسرا تنها تو مهد میمونه روز اول از دو ساعت شروع کردیم والان…
سلام یه سلام پاییزی با بهترین آرزوها در اولین روز هفته… امیدوارم بهترینها رو خدا واستون رقم بزنه و در کمال…
سلام، یه سلام از جنس تنهایی،از جنس سکوت … امروز کسرا با باباییش رفته مهد و من مامانی کسرا اینجا در خدمت…
عکسای آتلیه رو دوست ندارم،عکسایی که فقط زرق و برق دارن بدون روح، بدون حس زندگی ژستها،قالبهای خالی هستن که تو رو تو…
تصور کسرا از مهد جاییکه بچه ها میرن تا بازی کنن! فقط بازی! البته بچه سه ساله کلا به تمام دنیا…
دیروز با بچه های مهد رفتیم جنگل به سیر و سیاحت! زود خسته شد و گفت میخوام برم خونه، لباسم اصلا مناسب…
شعر قشنگیه ، گاهی حرف دل من ِ ، یه دوست قدیمی که ناغافل ما رو گذاشت و رفت یه بار واسم نوشت! "…
امروز آفتاب قشنگی میتابید،چشمامُ بستم،صورتمُ گرفتم به همون سمتی که میتابید به سمت شرق ، نا خودآگاه لبخند زدم، خورشید ، من و تو…
دیروز سر شب یهو ناگهانی شروع کردی به جیغ زدن! به هیچ صراطی هم مستقیم نبودی! گفتم مامان دلت درد میکنه گفتی…
دیروز بارون میاومد و تقریبا تمام مدت تو مهد بودیم رابطه کسرا با بچه ها هم داره میره به سمت عیسی به کیش خود…
امروز هم کسرا رفت مهد، مثل همیشه ،با این تفاوت که من تصمیم گرفتم اتفاقاتی که تو مهد می اوفته و بعضا دهن…
پسر ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ.. پسراست دیگر، بلندپرواز و رویایی. گاهی از سنگ سخت تر، گاهی از گل نازک تر. به دست می آورد و از…
تنریف سواحل خیلی قشنگی داشت! ساحل شنی،با موجای بلند! ساحل سنگی ،ساحل مرجانی… آقا پسر ما اینجا دارن با شن…
سیام پارک مقصد بعدی ما بود که…
آخرین هفته سی سالگیم در جزایر قناریی گذشت که همه چی داشت ، جز قناری! همسر مهربونتر از برگ گلم ،واسه تولد…
داشتيم تو محوطه بازي ميكرديم ديدم مونيكا اسم پنج تا از بچه ها رو خوند كه بيان تو مهد ،اسم كسرا هم بود،…
همیشه همینجور بودم ! مامانم که میگه به بابات رفتی!! وقتی حجم کارم زیاد باشه یا چالش پیش روم بزرگ باشه…