ای کاش زندگی یه دکمه stop داشت، نه میخوام بره عقب نه جلو فقط یه چند ساعت وایسه،
تا من به کارای عقب موندم برسم!اصلا کار خاصی هم نمیخوام بکنما فقط استراحت کنم همین، خیلی توقع زیادیه؟
ساعت از دوازده داره میگذره و من هزار کارنکرده رو گذاشتم یه گوشه و دارم مینویسم!چون این تنها کاریه که
دوسش دارم و بهش احتیاج دارم!
میگم این میل به اشتراک گذاشتن احساسات در من اینقدر زیاده یا در همه آدمها! میل
به شفاف بودم، میل از خودم نوشتن و حرف زدن !؟؟؟
واسه من حس خوبیه! واسه من که تمام خودمُ میتونم دوباره ببینم، بخونم.
این مرور خودمُ دوس دارم!
روایت زندگی واسم جالبه، روایت اتفاقات ! فرصت میکنم لمسشون کنم، نگاشون کنم، باهاش حرف بزنم،
بدرقه شون کنم تا برن و بشن خاطره….
آخ اگه وقت داشتم ثانیه ثانیه زندگیمُ همینجور دستمال میکشیدم گرد و خاکش بره و بذارمش تو ویترین
تا هر از گاهی بهش نگاه کنم و کیف کنم!
حتی اگه اتفاق تلخی باشه، حتی اگه از دوباره دیدنش دلم یه جوری شه!
بهر حال اینا همه من بودن، انتخاب من، تصمیم من…..و نگاه خدا ،که رد شدن و تموم شدن
وبه قول حافظ، امسال شب یلدا خیلی قشنگ گفت:
…رفت که رفت….
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت، رفت
ور زهندوی شما بر ما جفایی رفت ، رفت…
اینجوریاست، بره دیگه رفته ، آه از این عمر گران که چه میگذرد…
بگذریم
میلاد مسیح صرف نظر از جنبه های مذهبیش که من هیچ علاقه ای بهش ندارم، اتفاق خوبی بوده!
یه انسان با آرمانهای انسانی که میتونست به بشریت خیلی کمک کنه که خوب بشر اونقدر
درگیر ظاهر قضیه شد ،طبق معمول !که اصلُ کلا به فنا داد، مثل تمام مذاهب…
اما بهانه قشنگی واسه شادیه آدمها ساخت و ما هم جدا از همون مذهبی که خدمتتون عرض کردیم ،
شاد شدیم با شادیهای کودکمون از دیدن بابانوئلش!!!!
این مادر خانواده واقعا قابلیتاش زیاده هاااا! هم قابله میشه هم بابانوئل هم …. انتظاراتم کم کم داره میره بالاهااااا!!
شب که اومدیم خونه میگه، مامان تو بابانوئل بودی؟خندیدم و گفتم چطو مگه؟گفت آخه من از رو گوشات
فهمیدم تویی !!! یعنی مادر هوشت تو گوشاااام!
آخر شب با هم نشستیم یه فیلم در مورد کریسمس دیديم، فک کنم بعد ازاون فیلم یکم قانع شد که بابانوئل تو ابرا
زندگی میکنه البته من اصراری ندارم که اون باور کنه بابانوئل هست یا نه اما دوستم نداشتم رویای
کودکانه اش خراب شه….
بهر حال که شب قشنگی بود!
هفته دیگه هم سال به آخر میرسه و نقطه رومیذاریم سر خط و ادامه ماجرا…
امروزم ۲۵ ام زدیم بیرون با دوستان و رفتیم سالن سرپوشیده بازی بچه ها .
ما نون خریدیم و دوستان زحمت کشیدن و غذا آوردن، نزدیک ۶ ساعت اونجا بودیم ، حداکثر استفاده روبردیم !
از سرسره بادی میترسید مجبورشدم ترسای خودمُ قورت بدم و یکی دوبار باهاش برم و نهایت ترسش ریخت!
البته حضور بچه های هم سن و سال هم بی تاثیر نبود!
در کل تجربه بسیار خوبی بود در مورد تنها گذاشتن کسرا که هم من باید بهش عادت کنم هم اون!
گه گاه می اومد nbsp;یه نگاه مینداخت میدید نشستم ، خیالش راحت میشد و میرفت دنبال کارش!
آخی چه زود داره بزرگ میشه، خدایا مواظب همه بچه ها باش
یکی دو شبه بد جور سرد شده!
دیشب ۱۰- بود، الانم داره نم نم سرما ریزه میباره!
راستی راستی زمستون شداااا!
دلتون گرم عشق و محبت ، خونه هاتون پر از صدای خنده و مهربونی و لحظه هاتون لبریز شادی و
خوشی و سلامتی….
امروز برایتان اینگونه دعا میکنم خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارشان مکن،تویی پروردگار عالم، پس
قرار ده بینیازی در نفسشان،یقین در دلشان، بصیرت در قلبشان و برکت در زندگیشان…
آمین