دیروز شنبه بود، اما نه یه شنبه مثل تمام شنبه های عمرم!
یه شنبه عجیب…
اونقدر عجیب که شاید باورنکردنی به نظر بیاد!
داشتم با مامانم تلفنی حرف میزدم که همسایه سیاه پوستم با اضطراب و نگرانی اومد نزدیکم و با لهجه
خاص انگلیسیش گفت زنم زنم… نگران شدم رفت تو خونه دیدم خانم باردارش رو تخت خوابیده و ناله میکنه!
فک کردم درد زایمانش شروع شده با آرامش بهش گفتم نفس عمیق بکش ، آروم باش … داشتم به اورژانس
زنگ میزدم که دیدم یااااا خدا بچه بدنیا آومد!
داشتم سکته میکردم!
اولین پارچه سفیدی که دستم اومد برداشتم و با کمک باباش بچه رو گرفتیم!
با قیچی بند نافشُ چیدم!نمیدونستم از کجا باید بچینم!؟از بلندترین جای ممکن چیدم و با اولین بندی که
دستم رسید بند و گره زدم!
بعدا که دقت کردم دیدم یه ربان نارنجی زنگ بوده!
نگران نفس کشیدن بچه بودم!احساس میکردم یه جای کار درست نیست!
به توصیه پرستاری که تلفنی داشتیم باهاش حرف میزدیم دهن و بینی بچه رو پاک کردم و بچه عطسه زد،
خدایا شکرت!
بچه رو که گذاشتیم رو دل مامانش خیالم راحت شد،یه پتو دادم روشون و… آمبولانس اومد
خدایا ممنونتم!
با دستای خونی رفتم طرف حامد، زدم زیر گریه!طفلک شوکه شده بود!
حس عجیبی بود، نمیدونم ترسیده بودم یا … هر چی که بود به خیر و خوشی تموم شد.
شنبه عجیبی بود ، به یاد موندنی.
از این که بگذریم
هفته گذشته جشن سانتا لوسیا (Sankta lousia)بود تو مهد کسرا که
مثل پارسال کیک زعفرونی پختم و بردم.
یکی دوساعتی تو مهد بودیم، حرفی ، صحبتی،گفتیم و شنیدیم و اومدیم خونه.
عکسای تو مهد خیلی خوب نشدن، فیلمشُ میذارم، امیدوارم کسرا رو تو اون شلوغی و تاریکی پیدا کنید.
پاپانوئل کوچولو ِ من
یکی از تفریحات جدید پسرک ما شده رفتن به اسباب بازی فروشی و امتحان کردن تمام اسباب بازی ها!!
وقتیم ازش میپرسم چیزی میخوای مامان؟ میگه لِگو! الله اکبر!
چه سخاوتمند است پاییز که شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان میکند
یلداتون زیبا و به یادموندی…
ما که خیلی خودمونی امسال در خدمت عمو اردلان بودیم،یه دور همی ساده، به صرف تعریف خاطرات
همه لحظه های پایانی پاییزتون، پر از خش خش آرزوهای قشنگ …
موفق وموئد باشید
—————–
بعدا نوشت:شامپاین ِ بدون الکل! تو ایرانم هست…..