اگه شب در حالیکه از خستگی دارید غش میکنید اما اون حس مادرانتون مجبورتون کنه که به زور
خودتونُ بیدار نگه دارید و واسه پسر کوچولوِ چهارسالتون قصه تعریف کنید
تا بخوابه،بعد تو خواب و بیداری یهو بهتون بگه مامان من دوس دارم برم زندان!چه احساسی بهتون دس میده!؟
نه واقعا؟؟
چی بهش میگید؟ اصلا چی به خودتون میگید؟
خواب که چه عرض کنم، برق از کله ام پرید، گفتم :آخه واسه چی مامانم ،عزیزم، شما که اینقدر آقایی ،
اینقدر پسر خوبی هستی،اینقدر اِل … بِل …
خیلی جدی گفت :آخه دوس دارم!
به سلامتی! علایق پسر بچه ما رو باش….
حکایت اون بچه است که ازش پرسیدن میخوای چیکاره شی گفت مریض!گفتن این دیگه چه شغلیه؟
گفت آخه همه میخوان دکتر شن یکی هم باید مریض باشه که بره پیش این دکترا!؟؟؟من اون مریضه میشم.
حالا بچه ما هم همینجووووور.
از خودگذشتی نسل در نسل تو خون ِ ماست، میدونید که ؟!!!
چند روز پیش به واسطه یکی از دوستان ، تولد پسر بچه ای دعوت شدیم که مامانش کسی رو
نمیشناخت اینجا،بعد دوستان یاری کرده بودن هر کیُ میشناختن که بچه داشته دعوت کردن!!!!
بســـــــــــی عاشق این مهمونیام که هیچکی ، هیچکی رو نمیشناسه!
سه ساعت، چهارساعت میشینی ،میگی ،میخندی ، حرفی، صحبتی ، شام میخوری کیکُ و رقص و کادو ….
ساعت ۱۰ شبم ،بای بای ،هر کی میره سی خودش
اگه فردا همدیگرو دیدیم سلام ،علیک !اگرم ندیدیم ، بهتر!!!
نه حرفی توش در میاد نه اشکالی نه ایرادی…
به به یعنی واقعا چی از این بهتر؟
بعد اصل ماجرا اینجاست که اینقدر پسر ما اون شب آقا بود که خدا میدونه و بس فک کنم کسرا
هم از این مهمونیا که آشنا توش نیست خوشش میاد.
خیلی متین، خیلی مرتب!
پسر ناز وسطی صاحب تولد بود
البته همیشه هم اینقدر مهربون و مهمون نواز نبود!!! اما به ما خوش گذشت شکر خدا
هفته پیشم بعد از مدتها عمو اردلان اومده بود پیشمون! به سلامتی خونه خریده و ژانویه اسباب کشی داره.
دیشبم خاله نازلی اینا پیشمون بودن که بسی خوش گذشت.
در حال حاضرم شاه پسر در حال کشتی گرفتن انفرادیه (به زودی به لیست ورزشهای المپیک اضافه میشه)خودشُ
میزنه به در و دیوار و زمین و میز و ….
فردا اول هفته است ، اولین هفته از آخرین ماه سال
خدایا به امید تو.