چند هفته بود با خاله نازی و بچه ها میخواستیم یه برنامه بذاریم بریم استخر، اما هر هفته بنا به دلایلی
کنسل میشد!
امروز بلاخره موفق شدیم بریم
یکم راه این استخر تا خونه دور بود ، مجبورم شدیم سه تا اتوبوس عوض کنیم البته جناب گوگل خان هم
در طولانی شدن مسیر بی تاثیر نبودن!
اما ارزششُ داشت .
هم استخر آب گرم واسه بچه ها داشت و هم وسیله بازی و از همه مهمترمی تونستیم وسیله و
خوردنی ببریم داخل
کسرای مامان ،اولش طبق معمول خیلی میترسید اما با کمک خاله نازی و دست و هورا و تشویق همه کم کم
از ما جدا شد و به کمک بازوبند و حلقه های شنا روی آب میموند.
اما خیلی با احتیاط!
نازی من و حامدُ از استخر کرد بیرون گفت من درستش میکنم وقتی کنار نازی بود میدونستم
بیشتر از من مواظبش نباشه کمتر نیست،
با خیال راحت رفتم به ترس خودم غلبه کنم سرسره آبی!
رفتیم تا بالا، چشمم به سرسره اوفتاد گفتم نه ! من برمیگردم ، حامد نذاشت ، گفت برو!
رفتن همان و دیگه بیخیال نشدن هماااان
بعد از گشتُ گذار اومدم نازی میگفت " به کسرا میگم پای دوچرخه بزن میگه من پدال ندارم!!! انگشتامُ گرفته
میگه اینا دنده های ماشینمه یه بارم ولش کردم، آنچنان جیغی زد که دیگه جرات نکردم ولش کنم!"
نازی میگفت تو که از این جیغا نشنیدی!گفتم خدا زنده نگهش داره تا چهارماهگی با اجازه ات
من فقط جیغ میشنیدم
نیگاش کنید وروجکُ! من نمیدونم چرا تازیگا اینجوری میشین ِ تو اتوبوس!
رابطه اش با پسر ِ خاله نازی خوب بود. اما خوب اون یه سال از کسرا بزرگتره احساس میکرد نباید با کسرا بازی کنه
کسرا بچه است و ایشون بزرگ!
ولی خیلی مراعات کسرا رو میکنن، خدا عمرشون بده
از ساعت ۱۲ تا ساعت سه و نیم تو استخر بودیم!دیگه داشتن کرکره رو میاوردن پایین، وگرنه مابودیم حالاحالاها
در کل تجربه خوبی بود، هم واسه من هم واسه کسرا، انشالله فرصت شه بازم بریم که دیگه کم کم
ترس کسرا کامل بریزه
روزگار با همه زیبایی هایش از آن شما و دل خوش مهمون لحظه هاتون
تو لحظه های قشنگتون ما رو هم یاد کنید