خداوند ما رو این شب ِ جمعه ببخشد و بیامرزد!
یک ساعت ِ تمام،با مادرمان از دار ِدنیا حرف زدیم و خندیدیم!
سمع الله لمن …صلوات….
امروز رفتم مهد مامان لَورا یکی از دخترای ناز مهد منُ دیده میگه: لَورا دیروز اومده خونه میگه من فارسی حرف زدن
یاد گرفتم!!!!! با تعجب گفتم خیلی خوبه ،حالا چی یاد گرفتی؟ یکم حرف بزن!
گفته موقع خداحافظی میگن بای بای
من خودمم خنده ام گرفته بود!حالا مامانش بنده خدا میپرسید شما چی میگید موقع خداحافظی؟!
گفتم ما یه کلمه سخت داریم"خداحافظ" اما بای بای هم میگیم!
البته بیشتر با دست "بای بای" میکنیم
خلاصه که همگی خوشحال باشید ،یه همزبون دیگه پیدا کردیم ، لَورا خانم!
اندر احوالات دیگه آقا کسرا در مهد باید بگم ،
به گفته مونیکا امروز تو مهد اوضاع آروم بوده و سه تایی با هم خوب بودن!
نفر سمت راست زَک و سمت چپ الکساندر
راه مهد به خونه
پر از حلزون ِ.خیلی دقت میکنیم پامون نیاد روشون اما گاهی هم قیریچ ِ زیر پامون خبر از له شدن یکیشون میده
شرمنده به خدا! کسرا حوصله داشته باشه از وسط راه جمعشون میکنیم .
اما خوب همیشه حوصله نداریم دیگه
اما تا دلتون بخواد از خجالت قورباغه ها در میاااااایــــــــــــــــــــــــم.
هر چی میگم مادر بذار بره، گناه داره!میگه نه میخوام برم بذارمش تو خونه غول تشنگ که غول تشنگ
واسه شام بخوردش!!!!
نمیدونم الان خوشحال باشم که نگران شام غول تشنگ ِ! یا ناراحت مردن قورباغه!
آخرم کار خودشُ کرد…
دیروز بعد از مدتها هوا خوب بود، زدیم بیرون ، با بساط هندونه
صبح که به خاطر یه سری کار و نوشتن چند تا متن واسه کلاس زبان سوئدیم مونده بودم خونه،
نشسته بودم پشت میز دیدم به!!! این آقا فیریا (ما تازه فهمیدیم آقاست)
اومده تو و داره واسه خودش میچرخه!
فهمیدم ما نیستیم یه پا واسه خودش صابخونه شده آقا ، بچه پرووووو
بعــــــــــله ، اینم از یکی از روزهای معمولی ما . روز و روزگارتون خوب و خوش و زندگیتون به کام باشه.