امروز یکشنبه ،با هم زدیم رفتیم بیرون! مادر و پسرونه!
اصرار کرد بریم کنار دریاچه، گفتم راه طولانی ِ خسته نمیشی؟
گفت :یکم خسته میشم اما تو بغلم نکن الهی من قربون تو برم.
طبق معمول لباس نپوشید!
مرغابیا بودن اما متاسفانه واسشون غذا نبرده بودیم! فک نمیکردم باشن!
یکم با آب پاشش بازی کرد و رفت سراغ اسباب بازیا!
حالا داشت میلرزید! آبریزش بینی هم داشت اما حاضر نبود لباس بپوشه! گفتم امشب گفتی
مامان سرم درد میکنه و سرما خوردم من میدونم با تو!!!
دو دقیقه بعد اومد گفت مامان سردمه! خوب شد واسش لباس برده بودم!!!!
اومدیم خونه ناهار خوردیم و دوباره زدیم بیرون!
اسم محله ای که ما زندگی میکنیم studiegången ( زمان مطالعه! یه همچین ترجمه ای داره) شرق یوتبری ِ.
امروز studiegången day بود، به این بهانه همه کسائیکه اینجا زندگی میکنن یه جا جمع شده بودن
و جشن گرفته بودن! یه جشن ساده!با موزیک و بیسکوئیت و آبمیوه
یه عده هم وسایلی که احتیاج نداشتن، دسته دوم آورده بودن و میفروختن! بعضیا هم غذا درست کرده
بودن و میفروختن
نیم ساعتی اونجا بودیم ، هم با همسایه ها آشنا شدیم و هم با برنامه های اینجوری!
کسرا البته فقط از قسمت بیسکوئیت خوردنش استقبال کرد!
خانم مسنی بود که رو صورت بچه ها نقاشی میکشید به کسرا پیشنهاد دادم اما گفت دوس ندارم و نرفت!
در کل تجربه جالبی بود!
"هی فلانی! زندگی شاید همین باشد!
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو ، دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.1"
—————————
1-مهدی اخوان ثالث