امروز نهم آگوست ما خیلی اتفاقی رفتیم عروسی!
از اونجا که مامانی کسرا خیلی روابط عمومیش خوبه، یه تیکه از کیکی که بابایی کاملا بی مناسبت
خریده بود ،برد واسه یکی از همسایه های ایرانیمون !
آقا خسرو هم واسه جبران محبت ما، تعارف کرد که شب بریم پیشش. گفت با دوستام
دور هم جمع میشیم شما هم بیاد! باهاشون آشنا شید!
ما هم یه گلدون گل گرفتیم واسشون و رفتیم!
دیدیم ای دل غافل صدای هل هله و کِل میاد، دم در می خواستیم برگردیم اما دیدیم کار جالبی نیست!
گفتیم بسم الله هر چه باداباد!بیرونمون که نمیکنن! رفتیم تو…
اتفاقا جاتون خالی بسیـــار خوش گذشت، آقا خسرو به مناسب عروسیش یه مهمونی خیلی ساده گرفته بود!
و دوستاش اومده بودن پیشش ، مردمان ساده و صمیمی که اصالتا اهوازی بودن ، یه جمع خودمونی!
بی ادعا و راحت، با لحجه های خودمونی، با تیکه کلاما و شوخیای خودمونی! خانمای ساده و خودمونی…
خلاصه که بسیار تجربه قشنگ و خوبی بود!
فرزانه جون که واسه مهد کسرا یه بار مزاحمش شدیم هم اونجا بود! میگفت چند روز پیش
لوئیسُ دیدم احوال کسرا رو ازش پرسیدم؟
اونم گفته خیلی خوبه ، راه افتاده و دیگه چقدر از شما تعریف کرده که چه پدر و مادر خوبی داره کسراااااااا و….
وااای قند بود تو دل ما آب میشد!!! قربونتون لوئیس خانم خوبی از خودتون ِ !
اینم کیک عروسی
به داماد گفتن شاباش بده! رفت هزار تومنی آورد شادباش داد
یکی از دوستاش میگفت ای بابا میگفتی من دویست تومنی داشتم بهت میدادم شادباش بدی
وسط مهمونی آقا کسرا حوصله اش سر رفت و گفت مامان کفشامُ در بیار میخوام برم آب بازی!
گفتم برو مادر، گور بابای دنیا تو باید خوش باشی
بعد دیدم به به دوس پیدا کرده، وروجک.
تا ساعت ده شب داشتن دنبال هم میدوئیدن
خلاصه که روز متفاوتی بود و واقعا بهمون خوش گذشت، خیلی ساده…
خدایا شکرت