امروز دوشنبه است،۱۴ جولای ، اول هفته ، آخرین هفتهء سه سالگی پسر کوچولوی من.
هفته دیگه این موقع چهار ساله است. ماشالله عزیز دلم، خدا حفظت کنه.
انشالله ۱۳۰ سالگیت فندق کوچولو ِ مامان.
کسرای من اینروزا بی خبر از این گذر زمان تو دنیای خودشه، بازی میکنه، نق میزنه و بزرگ میشه.
واسه خودش داستان تعریف میکنه، با دایناسورای خیالی میجنگه و…
خلاصه دنیایی داره .
چند روز گذشته هوا خیلی خوب بود برعکس امروز !!
رفتیم بام یوتبوری، از اون بالا همه شهر دیده میشد…
یه قلعه بزرگ ،که تو بلندترین نقطه شهر ساخته بودن ، هم برای دیدبانی و هم محافظت از شهر.
تقربیا صد تا پله بود که باید تا بالا میرفتیم و برمیگشتیم
و اینم آقا کسرا بر فراز شهر!!!!
روز بعد هم با هم رفتیم جنگل اما نه همون جای همیشگی یکم به خودمون زحمت دادیم و
یه جای جدید پیدا کردیم
این شازده کوچولو تازگیا یاد گرفته از درخت بره بالا، اوه اوه اوه…
تازه این قسمت خوب ماجراست و البته مامانی هم تشویقش میکنه، اما بلد نیست بیاد پایین!
میرسه بالا و شروع میکنه به جیغ زدن که مامان بدوووو اوفتادم…
این عکسا مال ِ شنبه است ، با هم رفته بودیم یه دشت سرسبز که پشت خونه است.
جاتون خالی به نون و پنیر و خربزه خوردن
موقع برگشت اومده میگه مامان اینا را بگیر،" اینا عمر منن"!!!!!
عمق فاجعه رومیبینین تو رو خدا
و اما یکی دیگه از تفریحات آقا پسر ما در آستانه چهار سالگی …؟؟؟!!
فیلمشُ واستون میذارم خودتون ببینید داره چیکار میکنه؟؟!!
خدایا،
نمیگویم که دستم را بگیر
عمریست گرفته ای
مبدا رها کنی؟