لابه لای روزای ابریمون چند ساعت که آفتاب پیدا میکنیم یه گریز میزنیم بیرون و حالشُ میبریم.
امروز از همون گریزا زدیم و رفتیم یه ساحل شنی پیدا کردیم
و تَن که نه ولی پایی به آب زدیم
البته یه بارون یهویی، کلی غافل گیرمون کرد و خیس و آب کشیده رسیدیم خونه.
کسرا میگفت بجنبین، الان خیس میشیم .
گفتم بجنبین یعنی چی مادر؟میگه یعنی بدویید دیگه ….
روزای آخر مهد یه روز که رفته بودم کسرا رو برسونم، لوئیس بهم گفت همکار ایرانیمونُ دیدی؟
گفتم نه ! گفت پایین داره کار میکنه ! موقع برگشت باهاش سلام و علیک کردم!
بسیار خانم خوب و با شخصیت و مهربونی بودن اما متاسفانه فقط یک هفته تو این مهد
میموند و بعد جا به جا میشد.
عصر که رفتم دنبال کسرا، لوئیس بهم گفت: ماری اومده بالا و با کسرا حرف زده و گفته که
چقدر قشنگ حرف میزنه.
بزرگتر از سنش حرف میزنه و کلی تعریف کرده بود بندهء خدا !حالا یا از لطفشون بوده
یا واقعا بچه ما خوب حرف زده!! خلاصه که لوئیس به ما کلی تبریک گفت و توضیح داد واسه ما که تا حالا نشنیدیم
کسرا اصلا حرف بزنه شنیدن این حرف خیلی جالب بوده که اون میتونه به یه
زبون دیگه حرف بزنه و اینقدر قشنگ…
فرداش که اومدم، ماری جلوی من از کسرا پرسید اسمت چیه!
بچه ام خیلی با اعتماد بنفس گفت : آقا کسرا.
ماری به خانمای اونجا دو تا کلمه فارسی یاد داده بود، سلام و خوبی.
ماری که رفت ، من یه روز که رفته بودم دنبال کسرا یکی از خانما گفت من سلامُ یادمه اما اون کلمه رو یادم نمیاد!
گفتم خوبی.گفت آهان!
بهش گفتم شما دوتا کلمه ساده از زبون مادری منُ یاد نمیگیرید بعد من باید کل زبان شما رو یاد بگیرم!
عجب گیری کردیم به خداااااااا
اما بگم از جوجه کوچولوم که این روزا کلی کلمات قلنبه سلمبه یاد گرفته، گاهی به من میگه " بیا مهندس"!!!
گاهی اوقات که بابایی کمر درد داره، کمرشُ ماساژ میدم . چند روز پیش دیدم اومده، لباسشُ زده بالا
میگه مامان میشه کمر منُ ماساژ بدی؟
گفتیم چشـــــــــــــــــــــــم