اینروزا خیلی بارندگی داریم ،خوشبحال حلزونا 1 .
البته این فسقلی بند انگشتی ما از اونجاییکه که بلد ِ هر موقعیتی رو به نفع خودش عوض کنه
از این شرایط هم نهایت استفاده رو کرد و بسی لذت برد
یکشنبه هفته پیش کسرا واسه تولد یکی از دوستاش به اسم "نو آ " دعوت شده بود! پسر بچه
سوئدی که مامانش اصالتا سوئدی بود اما تو سوئیس به دنیا اومده و باباش نروژی !
و حالا بعد از ۱۰ سال زندگی تو سوئد به خاطر یه موقیعت کاری خوب تصمیم گرفته بودن برن سوئیس!
در واقع این مهمونی هم جشن خداحافظی بود و هم جشن تولد
دیدم کسرا تنها نمیتونه بره زنگ زدم از مامان " نو آ " پرسیدم منم میتونم باهاش بیام ؟
خیلی محترمانه و مهربون گفت که آره با کمال میل.
بعد از یه بار کنسل شدن مهمونی به خاطر مریضی خواهر بزرگ " نو آ " بالاخره جمعه عصر 3 ژوئن
با هم رفتیم تولد.
اولش که کادوئی رو که واسه "نو آ " خریده بودیم دید یکم نق زد که نه، من نمیام و دوس ندارم و…
داشتیم با بابایی تسلیم میشدیم که نریم اما دیدم نه باید بریم وگرنه همیشه میترسه که بره تو این جور جمع ها.
آدرس نزدیک بود اول قرار بود تنها بریم اما بعد بابایی اومد همراهمون و برگشت!
اولش گفت :دلم واسه بابام تنگ شده بریم خونه، بعد گفت دوچرخه مُ میخوام، گفت کالسکه مُ میخوام …
آخرش با بغض گفت : مامان میــــــــــــــــــــــ ترسم بیااااااااااااااام
باهاش حرف زدم بهش قوت قلب دادم و رفتیم، تا چشمش به دوستاش و محوطه بازی افتاد گل از گلش
شکفت و ننه باباش یادش رفت و …
البته همه چی به همین سرعت تموم نشد و موقعی که میخواستیم بریم تو نمی اومد، اما نهایتا راضی شد
یه تولد شیک و خیلی خیلی ساده !
خالی از هر تجملی …
اول یه توضیح بدم که خونه ها تو سوئد معمولا کوچیکه، واسه حل این مشکل ،
تو هر منطقه یه ساختمان با ظرفیت تقریبی ۴۰ نفر ساختن با آشپزخونه و سرویس بهداشتی
به اسم lokal هر کس بخواد رزرو میکنه و مراسمشُ ، حالا هر چی که باشه تولد، مهمونی، عروسی و …
اونجا میگیره.
این مهمونی رو هم تو lokal گرفته بودن.
پذیرایی کُرو (سوسیس سرخ شده ) بود و آب تمشک به عنوان نوشیدنی و بستنی
که بچه ها تو صف و به نوبت می اومدن طعم مورد علاقه شونُ انتخاب میکردن و میگرفتن و میخوردن.
تمام تم و تزئین و… هم ده تا دقیقا ده تا بادبادک بود که به پنجره ها زده بودن!
کیکم نداشتن !چون خوردن شکر واسه بچه ها خوب نیست
خلاصه که خیلی ساده بود اما خوب بود! خوبیش این بود آدم معذب نبود ، حالا چی بپوشم ؟چی بخرم؟چی بگم …
راحت ،خودمونی!
در عوض کلی بازی بلد بودن که با هم دسته جمعی سرگرم بودیم
با مامان " نو آ " که صحبت میکردم میگفت یکم نگرانم که دارم میرم سوئیس، از خودم واسش گفتم
و اینکه با تمام سختیش پشیمون نیستم تغییر همیشه خوبه ،برو و نگران نباش.
با خودم فک کردم دیدم ،این خانم داره از سوئد میره سوئیس اونم با دوتا بچه و مطمئنا
هیچ کس نیومده منصرفش کنه و بهش بگه
حالا کجا میری ؟چیکار میری؟ اونجا تنهایی ! بچه هات ناراحت میشن بچه هات زبان بلد نیستن و….
بعد من از کرمــــــــان داشتم می اومدم سوئد، صد تا وکیل وصی و نگران آینده و … داشتم
که میگفتن حالا که چی؟
میری چیکار کنی ؟ آخی !نادونی کسرا ،طفلک بچه و….
ااااای خداااااااا….
بعد حالا کاش من سال به دوازده ماه این جماعت دلسوزُ میدیدم!!!
مامانم و مادر ِ همسرجان که دارن واسه کسرا بال بال میزنن، میگفتن
عب نداره برید ما با دلتنگیمون کنار میایم ، رفتن به نفعتون ِ …..
بعد حالا بقیه…..
آخر مهمونی هم به بچه ها یه جعبه به عنوان یادگاری و جایزه دادن
یه بسته پاستیل، پاپکرن،حباب ساز و آبنبات چوبی توش بود
و اما از اتفاقات مهم این هفته تعطیل شدن مهد کودک آقا کسرا ست و من میمونم
و یه تعطیلی طولانی و یه پسر بچه شیطون!
روز آخر مونیکا و بچه ها اومده بودن تو پارک روبه روی خونه ما نشسته بودن
ما اونا رو میدیدیم اما اونا متوجه ما نبودن،این عکسُ بابایی از پنجره آشپزخونه گرفت
اون پشت، خیلی آروم و مظلوم نشسته داره سیب میخوره.
شنبه هم با وجودی که هوا ابری بود ، رفتیم پیکنیک،
جنگل و جوجه کباب و ساحل جدید دریاچه…
دیشبم مهمونی خداحافظی ِ یکی از دوستای بابایی بود که رفتیم ، همه چی خوب بود تا ساعت ۹:۳۰
که از اون به بعد دیگه کسرا خان قاطی کرد
و ما مجبور شدیم زودتر خداحافظی کنیم و بیایم خونه
آقا کسرا، صدای منُ میشنوی ؟بزرگ شدی امکان نداره اجازه بدم جایی بری مهمونیحالا صبر کن…
نداشته ها و تنهایی های کوچک با چیزها و آدمهای کوچک پر میشوند
نداشته ها و تنهایی های خیلی خیلی بزرگ ، فقط با خدا ….
خدایا کنارمون بمون
———————-
1 – وقتی هوا مرطوب باشه و زمین خیس حلزونا میتونن حرکت کنن و زنده بمونن ، اما اگه رطوبت نباشه
حلزونا هم خشک میشن و میمیرن .