مقصد بعدی ما هانفر ، شهری در دوساعتی برلین بود! شهر قشنگی بود، آروم و دنج!
پر بود از کافه های کوچیکی که میتونستی ساعتها اونجا بشینی و از آرامش شهر لذت ببری!
یه شهر پر از کلیسا و ناقوس، هوای هانفر بارونی بود نتونسیتم خیلی تو شهر گشت بزنیم ،باغ سلطنتی تنها
جایی بود که دیدیم و راهُ ادامه دادیم
طراحی باغ فوق العاده بود،چمنا و شمشادا، مجسمه ها، گلای رز، در یک کلمه بینظیر بود …
و اما طبق روال همیشه سهم کوچولوی ما از اینهمه زیبایی،آب بود و سنگ و چوب
گل پسر داریم کسرا، گل به سر داریم کسرا ، کلا یه پسر داریم اونم کسراااااا.
از هانفر که حرکت کردیم رفتیم به سمت پارک دایناسورها
جایی که بی شک کسرا دلش میخواست تو اون برهه از تاریخ به دنیا بیاد به جان خودم!
این فسقلی ما تو تخیالتش فک میکنه غول تشنگه!
یا داره با غول تشنگ میجنگه یا … خلاصه عالمی داره با این دایناسورا
این پارک تو یکی از روستاهای تقریبا بدون رفت و آمد آلمان بود
البته من آلمانی بلد نبودم اما از فیلمها و عکسا اینجوربه نظر می اومد که تعدادی از این استخونها تو
همون منطقه کشف شده بودن که خوب شاید دلایل ساخت پارک ُ اونجا توجیح میکنه!
بهر حال مجموعه ای بود شامل۲۳۰ ماکت دایناسور در اندازه طبیعی !
از راه نرسیده دوستم پیدا کرد، البته انصافا آلمانیا خیلی آدمای گرمتری به نظر میرسیدن نسبت به سوئدیا
این دختر آلمانی ،بی توجه به نگاه های متعجب ما، حرف میزدید و میخواست با کسرا دوست شه!
ناهار خوردیم و راه افتادیم،کسرا تمام مسیرُ خواب بود ،حدودای ساعت۵:۳۰ رسیدیم دوسلدرف!
یه شهر کاملا متفاوت تو آلمان!
پر از بوق و ترافیک و آلودگی و …
کلا شیر تو شیر بود!چند روز قبلشم که طوفان و تگرگ زده بود همه جا رو نابود کرده بود.
دیگه دائما ماشینای آتش نشانی می اومدن و میرفتن ، واسه جمع کردن چهار تا چوب آنچنان سرو صدایی
هم میکردن که هر کی نمیدونست فک میکرد الان نصف شهر آتیش گرفته و اینا باید خودشونُ برسونن!!!!
اینجا هم بچه ما داره کمکشون میده !!!
رودخانه معروف آلمان (راین)در قسمتی از مسیرش از شهر دسلدرف میگذشت،
چه عظمتی داشت این رودخونه! توصیف نشدنی
یاد زاینده رود و کرخه و دریاچه ارومیه و…. خلاصه هر چی رودخونه ودریاچه خشک شده
تو ایران بودُ واسمون زنده کرد.
بگذریم، از اونجایی که مامانی کسرا یعنی بنده اگه حق انتخاب داشت واسه بدنیا اومدن، دلش میخواست ژاپن بدنیا بیاد!
(کسرا در دوران دایناسورها مامانی در ژاپن ، خوب شد خدا عقلشُ دست ما آدما نمیده!والا به مولا)
رفتیم و از باغی که به سبک ژاپنی ها ساخته شده بود دیدن کردیم، یه باغ خیلی کوچیک بود با حال و هوا
و خونه باغ های ژاپنی…
اونجا که راه میرفتم حس اوشین بهم دست میداد! به جان شما…
از باغ اومدیم بیرون رفتیم سمت مترو که بریم فرودگاه، بماند که اتوبوس تو ترافیک موند، مترو سه بار کنسل شد و…
این عکسُ تو ایستگاه مترو ازش گرفتم خیلی تو ایستگاه اذیتم کرد این فسقلی وروجک، اوه اوه …
خلاصه که بعد از یک ساعت و بیست پرواز ،سوئد بودیم!
سوئد آروم و زیبا…
نوجوون که بودم از سفر خوشم نمی اومدم!میگفتم که چی؟بکوبی بری اونجا که چیکار کنی!
اما الان اعتراف میکنم با وجود ترس از پرواز اما عاشق سفر شدم، دیدن جاهای جدید، آدمای جدید!
فرهنگشون ،مدل زندگیشون ،اقتصادشون، شباهت ها و تفاوتاشون و…
خلاصه که بسی تجربه و لذت در این کار نهفته است
الهی از پیش خطر و از پس ،راهم نیست دستم گیر که جز فضل تو پناهم نیست
خدا همراه همیشگی لحظه هاتون باشه.