یک هفته فراموش نشدنی

 

 

 

 

اگر به تقویم شمسی حساب کنیم و هفته رو از شنبه،این هفته واقعا هفته بدی بود

خیلی بد…

شنبه صبح کسرا با بابایی رفت فروشگاه بعد از نیم ساعت دیدم باباش تنها اومد،گفت کسرا کو؟

گفتم مگه با تو نبود،گفت اومد خونه!!!!!!

در ثانیه ای احساس کردم دارم میمیرم، من دویدم سمت دریاچه باباش سمت فروشگاه

اینقدر دویدم و داد زدم و گریه کردم که چشام داشت سیاهی میرفت،

گفتم حتما اوفتاده تو آبی ،رودخونه ای کسی نفهمیده!استرس

خدا واسه هیچ مادری نیاره،اومدم سمت خونه که گوشیمُ بردارم به پلیسی ،کسی زنگ بزنم دیدم باباش

گفت پیداش کردم!همون دم در نشستم! دیگه زانوهام توان نداشت…

از بس جوش زدم مردم!

باباش گفت من رسوندمش دم در گفتم خودت میری بالا گفته آره!!!

نگید فسقلی از یه راه دیگه رفته دنبال باباش سمت فروشگاه.

مردم و زنده شدم ، تجربه خیلی بدی بود.

الان حامد میگه اونروز خوش خوشان واسه خودش سوت میزده و میرفته سمت فروشگاه!!!!

واقعا دیگه فک نمیکردم پیداش کنمنگران

شب خونه یکی از دوستان دعوت بودیم،تازه خونه خریده بودن اینجا ،ما اولین مهموناشون بودیم!!!!

اگه بدونید این وروجک چه ها که نکرد!!!

خیلی خرابکاری کرد، مجبور شدیم زود پاشیم برگردیم خونه.

موقع برگشت حدودای ساعت ۱۰، پلیس بزرگراه به همه ماشینا ایست میداد و از راننده

تست الکل میگرفت که البته بابایی هم از این قاعده مستثنی نبود اما

نمیدونم حس کسرا بعد از اتفاقات اون شب خونه دوستم و دیدن پلیس چی بودکه فردا صبح ،

از خواب بیدار شد اتاقشُ ریخت به هم و بعد گفت من دیگه اسباب بازیامُ

نمیخوام همه رو بریز بیرون!!!!!

 

 

تعجب کردم گفتم هیچکدومُ، گفت هیچ کدوم!!! همه رو کارتن کردم و گذاشتم تو زیر زمین.

فقط کتاباشُ نگه داشتمсобака

 

 

من هیچ زمان کسرا رو از پلیس نترسوندم،یعنی اصلا تو سوئد پلیسی شما نمیبینی که بخوای

حالا بترسونی یا نترسونی یا….

اما فک میکنم خیلی حس خوبی نسبت به پلیسا نداره.

پریروز میخواست یکی از کتاباشُ رنگ کنه ،گفت مداد رنگیام کجاست؟

گفتم خودت گفتی بریز بیرون! یکم ناراحت شد ، بهش گفتم میخوای فردا بریم بخریم؟گفت آره.

دیروز رفتیم فروشگاه اسباب بازی فروشی! ماژیکا رو نیگاه کرد،مداد رنگیا رو ، اما گفت نه لازم ندارم!!!!

گفتم اگه فک میکنی چیزه دیگه  ای هست که لازم داری بگو من واست میخرم؟!

گفت نه هیچی لازم ندارم!!

بدون اینکه چیزی بخره ، یا چیزی بگه از فروشگاه اومد بیرون.

 

 

امروز وقتی با مونیکا حرف میزدم ،گفت چند روزه کسرا خسته است و  وقتی من

ماجراهای این هفته رو واسش گفتم کلی تعجب کرد،

مخصوصا از ماجرای اسباب بازی ها ….

و البته همون داستان همیشگی "من مهد ُدوست ندارم "که دوباره چند روزه شروع شده !

به مولین گفتم در واقع کسرا بین مهد اومدن و تو خونه تنها موندن، مهدُ انتخاب میکنه وگرنه اگه 

گزینه دیگه ای داشت فک نمیکنم می اومد مهد…

خلاصه که نمیدونم چه اتفاقی درونش اوفتاده ، اما عوض شده!

کاری به کارش ندارم و میذارم کار خودشُ بکنه امیدوارم این روش جدید بهش کمک کنه زندگی بهتری

داشته باشه و باعث شه احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشه!

از این هفته که بگذریم،

کسرا اینروزا داره مستقل تر میشه و مهد خیلی تو این زمینه بهش کمک کرده.

 

 

لباساشُ خودش میپوشه اما همیشه پشت ُ رو که چون بحث تشویقه ، اصلا به روش

نمیارم ، فقط ازش تشکر میکنم که خودش پوشیده.

اصلا نباید اصلاحش کنم فعلا ،چون خودش به وقتش یاد میگیره حتی کفشاش رو هم گاهی

اشتباه میپوشه.

 

عاشق کف بازیه ،تا ازش غافل میشم یه صندلی میذاره زیر پاش و مایع ظرف شویی رو خالی

میکنه تو سینک

 

 

جدیدا یه کار باحال یاد گرفته ، با یه قرقره تمام صندلیا رو میبنده به هم و به کمک دستگیره در اتاقا

سعی میکنه یه مسیر  واسه خودش درست کنه که بتونه توش بره و بیاد

 

 

یکم اینروزام کند میگذره،قبلا اینجوری نبود تازگیا اینجوری شده

شاید از مواهب این هفته است!!!!چشمک

 

امیدوارم به خیر و خوشی و سلامتی واسه همه بگذره و لحظه هاتون لبریز شادی باشه

                                                                                           واسه ما هم دعا کنید