مادر که باشی گاهی صحنه هایی میبینی که اشک شوق تو چشمات جمع میشه.
نمیتونی خودتُ کنترل کنی!
دیشب من یکی از اون صحنه ها رو دیدم
ناخودآگاه رفتم بغلش کردم…
نمیدونید چه تلاشی میکرد با چایی صاف کن!!!!! آب بخوره
بعد از کلی امتحان کرن دید نه، واقعا نمیشه!
دستشُ گذاشت زیرش که آباش نریزه!
بلکم بتونه جرعه ای بخوره!!!!
نمیدونید چه صحنه ای بود،
قسمت جالبش اینجا بود،که بیخیال نمیشد!!!
واقعا تحت تاثیر پشتکار و خلاقیتش قرار گرفتم!
به خودم افتخار کردم که مادر این بچه ام!!!!