روزی نو از فصلی نو

 

 

روز چهارم ،سه شنبه ۲۲ اکتبر

واسش کفش و لباس خریدیم،اما یه پروسه یکساعته داشتیم تا بپوشه!

با هم اومدیم تا دم مهد از باباش خداحافظی کرد و رفتیم تو

دیدم برنامه جنگل دارن .

رفتیم با هم.

 

 

خوب بود خوش گذشت،اما من متوجه شدم فوق العاده بچه لوس و نازک نارنجی تربیت کردم!

دختر بچه ِ به کله خورد زمین، خیلی راحت بلند شد انگار نه انگار.

حالا این فسقلی تا دستش گلی میشد شروع میکرد گریه کردن!واقعا بچه رو خوب تربیت نکردم!

اینُ جدی میگم و روز به روز به این موضوع بیشتر پی میبرم!

از پله نمیتونه بیاد پایین متاسفانه!چون میترسه،اعتماد بنفس نداره….

خیلی کار دارم…

از روز اول قرارمون بود ما از ساعت ۹ تا۱۱ تو مهد و با بچه ها باشیم!

روز اول مونیکا به من گفت شما تا پنجشنبه۲۴اکتبر ینی یک هفته تقریبا  با کسرا بیا

بعد تنها بیاد، چند روز پیش ازم پرسید شغلتون چیه؟

وقتی گفتم تو خونه ام گفت خوب پس حالا حالاها باید بیای شاید سه هفته شاید چهار هفته…

و من باید هفته ها صبور باشم!

خیلی صبور

                                                               خدایا…