خانم عزیز و محترمی ، بدنبال پیدا کردن اطلاعات در مورد زندگی تو سوئد
با وبلاگ کسرا آشنا میشن و واسه مامانی کسرا کامنت میذارن
و به دنبال این موضوع ، زمینه آشنایی ما با هم فراهم میشه.
تقریبا نزدیک به سه ماه با ایمیل و تلفن با هم در تماس بودیم
و نهایتا ایشون این هفته رسیدن یوتبوری و ما دیشب همدیگرو دیدیم!
اصلا احساس نمیکردم تا حالا ندیدمشون یا این برخورد اول ِ.
اینقدر که با هم در تماس بودیم و از جیک و پیک هم با خبر بودیم
که اصلا واسه هم غریبه نبودیم،ندیده تمام خصوصیات همدیگرو میدونستیم!
ندیده از تمام اتفاقات گذشته و حال زندگیه هم با خبر بودیم!
ایشون فوق لیسانس روانشناسی دارن و ایران که بودن تدریس میکردن
همسر محترمشون هم فوق لیسانس بیهوشی ،یه پسمل۱۱ ساله و یه دخمل۱۳ ساله.
وااااای که از خوبیاشون هر چی بگم کم گفتم ، خوب ،مهربون، دوست داشتنی….
مهدخت جان در مورد کسرا خیلی به من کمک کرد
با چندتا تکنیک ساده مشکل خبر کردن دسشتویی کسرا رو حل کرد
نمیگم دیگه اصلا پیش نیومد که لباسش خیس کنه، اما واسه بچه زیر چهار سال کاملا طبیعیه
و اونقدر کم شده که کاملا قابل اغماض.
این آقا پسر ما به کمک مامانیش واسه پر کردن اوقات فراغتش
یه دفتر کاردستی درست کردن که فک کنماز تک توک صفحاتش اینجا عکس گذاشتم
زمانیکه مهدخت جون دفتر رو دید اینقدر به من آفرین گفت که از خوشحالی
در حال غش کردن بودم،
معتقد بود من چیزی کمتر از مهد کودک واسه کسرا وقت نگذاشتم و
باهاش اشکال و اعداد و نقاشی کار کردم!
جدیدا هم که برگ جمع میکردیم و میچسبوندیم تو دفتر
عکس بره ناقلا رو با کاغذ و قیچی در میاوردیم و میچسبوندیم
اگه خاطرتون باشه این آقا پسمل ما یه سری شکل میچید و به من میگفت بچسبونم تودفترش
تو این مطلب اینجا توضیح دادم
مهدخت جون میگفت چون مامان رو بزرگ کشیده مادر رو قدرتمند تر
از پدر تو خونه میدونه چقدرم که به حرف من گوش میده!!!!
خلاصه کلی درمورد کسرا و دفترش با هم حرف زدیم البته وقت نشد خیلی وارد جزییات شیم.
بر عکس روزگار هم آقا کسرا خوابش می اومد و اینقدر اذیت کرد که من سرسام
گرفتم! اما مهدخت جون میگفت نگران نباش کاراش طبیعیه
این قیافه من بود
از اینکه دست سرنوشت ما رو با هم آشنا کرد خیلی خیلی خوشحالم
و امیدوارم بتونم هر چه بیشتر از تجربیاتش استفاده کنم
خدایااااااااااااا شکرت ممنونم ممنونم ممنونم