سلام
دیروز به تاریخ ۲۸ اگوست منو پسر کوچولوم یه تجربه جدید باهم داشتیم.
بابایی نبود که مثل هر عصر کسرا رو بذارم پیشش و برم گارگاه تئاتر
گفتیم چه کنیم ، چه نکنیم دل و زدیم به دریا و با دادن کلی رشوه
با هم رفتیم!
خدا رو شکر یه نیم ساعتی خواب بود، بعد که بیدار شد یکم دور و برو نگاه کرد
و دوستان هم همه بالای ۵۰ سال،خودشون یا بچه داشتن یا نوه
کاملا درکش میکردن و بهش اجازه دادن خودشُ کم کم پیدا کنه ، خیلی عادی
باهاش برخورد کردن نه خیلی گرم که عمو بریم واست بستنی بخرم
نه خیلی سرد که انگار نه انگار یه بچه اونجاست خیلی معمولی و من چقدر از این کار خوشم
اومد و چقدر بچه راحت تونست خودشُ پیدا کنه و کم کم با محیط آشنا شه
در این حد که اولش اصلا داخل سالن نمی اومد اما بعد خیلی خودمونی شد
و خودش اومد نشست سر میز .
دیدم بچه رو اگه کاری به کارش نداشته باشی چقدر خوبه!
این ما پدر مادرا هستیم که به زور میخوایم تربیت کنیم،آداب معاشرت یاد بدیم
صاف بشین،تو نه شما،ها نه بعله و…. ول کن بابا بچه است دیگه….
روزی صد بار به خودم میگم دیگه کاری به کسرا ندارم اما
به خودم میام میبینم از صب دارم بهش میگم کسرا از میز بالا نرو،کسرا اینکارو نکن کسرا…
خدا خودش بهم کمک کنه
یه دفتر بهش دادم گفتم نقاشی کن
دونه دونه برگاشُ کند گفت واسم موشک درست کن،
نمیدونید چه حالی با موشکاش میکرد…
گرفته بود دستش و برووووو
رفتم گرفتمش میگم کجا،میگه خونه!!!!
جلسه تموم شد و باهم برگشتیم خونه،نیم ساعت بعد هم بابایی اومد
و کلی خوشبحالمون شد
امروزم اینقدر هوا ابریه و سرد که برف نیاد هنر کرده خدایا به امید تو