وقتی اینجا زندگی کنی،صبح شنبه هم با جیغ و دادای کوچولوی سه ساله ات از خواب بیدار
شی، بعد ببینی هوا بسی لذت بخش و آفتابیه چیکار میکنی؟
خوب معلومه سریع وسایل پیک نیکُ آماده میکنی و میزنی به دشت و طبیعت.
چون دیگه ممکنه یه همچین روزی رو حالا حالا نبینی…
اون مسیر جادویی که ما رو به دریاچه میرسونه یه جاده باریک میونبر هم داره که میرسه وسط جنگل ،
یه جای دنج و خلوت که کم کم داره میشه پاتوق ما سه تا!
وسایلمون رو گذاشتیم، چادرمون رو هم برده بودیم که اگه یهوووووووو
وسط اون همه آفتاب بارون شد رو دست نخوریم(آخه از هوای اینجا بعید نیست)
البته با اینکار فقط بساط بازی آقا کسرا رو جور کردیم،
اینقدر توش بالا و پایین پرید، اینقدر زیپش رو بالا پایین کشید که دیگه خودش سرسام
گرفت گفت مامان بریم تو جنگل بگردیم.
داره مثلا برگا رو از تو جوی آب جمع میکنه که تمیز شه!
فکرم میکنه آقای جنگلبانه…
بابایی زحمت ناهارمون کشید،بسی خوشمزه شده بود، حالا بازیه کلمه ای بلد نیست اما کباب
و جوجه کباب خوب درست میکنه،دستش درد نکنه…
این فسقلی هم با چنان اشتهایی میخورد،گفتم سیر شه شانس آوردیم!
اینم یه خواب بعد از ظهری از نوع کسراییییییی
دلش نمیخواست برگرده خونه،حالا داشت از خستگی کله پا میشد
اما میگفت نریم خونه،
مجبور شدیم راهمون رو طولانی کنیم که بیشتر بازی کنه،چشمش افتاد
به یه درخت که باد شکسته بود!
دیگه هیچی، وسایل ُگذاشتیم و نشستیم چون میدونستیم یک ساعتی هستیم
در خدمت آقا کسرا رو درخت و چوب و …
مدیونید اگه فک کنید تمام تکنیکهایی که روانشناسان برای بردن بچه
پیشنهاد میدن رو امتحان نکردیم!!!!
اما جواب نداد که نداد…
ما هم راه افتادیم و رفتیم ،گفتیم دوست داری بیا دوست نداری هم نیا مادر جان
انتخابش با خودته!
یکم که ما دور شدیم دیدیم سرشُ انداخته پایین آروم داره پشت سر ما میاد!!!!
کپک بزنه هر چی علم روانشناسیه…
تصمیم گرفتم بذارم هر کار دوست داره بکنه منم هر کار اون لحظه به ذهنم رسید انجام میدم.تماااااام
الانم که ساعت 11:30 دقیقه به وقت سوئد، بابایی رفته کنسرت” راجر واترز”
کسرا هم بعد از بازی با تمام اسباب بازیاش،بهم ریختن خونه اونم سه بار ، خوردن شام…
نشسته کنار من تو آشپرخونه داره با گوشیم پازل حل میکنه…
خدایا شکرت ،ممنونم