آمستردام واقعا شهر قشنگی بود البته به تمیزی دلفت نبود اما قشنگیای خاص خودش داشت
پر از موزه ،پر از پارک ، پر از جاهای قشنگ…
موزه مادام توسو، کاخ سلطنتی،موزه آنا فرانک،موزه هنرهای معاصرو…
چون تجربه پاریس رو داشتیم تصمیم گرفتیم موزه هایی که هم واسه خودمون جالبن
و هم کسرا رو خیلی خسته نمیکنن بریم.
موزه مادام توسو یکی از اون موزهاست که با اینکه ورودیش از تمام موزه هایی که
تا حالا رفتم بیشتر بود ، اما واقعا قشنگ بود.
مجموعه ای بود از مجسمه هنرمندا و شخصیتهای معروف دنیا…
کسرا با چندتاشون عکس گرفت
پرنسس فیونا
سگ های آقای بوش!!
اسپایدرمن!
با دوچرخه سوار معروف دنیا،آرمسترانگ هم کورس گذاشته، آخی بچه ام…
با هم کلی فوتبال هم بازی کردیم!
خوش گذشت موزه قشنگی بود…
موزه هنرهای معاصر ، موزه ون گوگ نقاش معروف هلندی و کاخ سلطنتی رو هم دیدیم
موزه هنرهای معاصر واقعا موزه عجیبی بود، پر بود از ایده های جدید،ایده های نابی
که فقط یه ذهن هنرمند میتونست اون ایده ها رو به دنیای واقعیت بیاره ، خیلی قشنگ بود.
اما از حوصله پسر کوچولوی ما خارج بود…
واسه همین زود اومدیم بیرون.
روز بعد هم رفتیم باغ وحش،
یکی دیگه از جاهای قشنگی که حتما باید دید.
متاسفانه تو سوئد به دلیل آب و هوای سردی که داره باغ وحش نداریم
و کسرا واسه اولین بار بعضی حیووناتُ از نزدیک میدید، عکس العملاش جالب بود
اول اینکه همه حیووناتُ با پیشوند بزرگه بدجنس صدا می کرد،
ماهی بزرگ بدجنس، گرگ بزرگ بدجنس و…
به واسطه نرم افزاری که رو گوشی بابایی باهاش بازی میکرد اسم بعضی حیوونا
رو خیلی خوب بلد بود ، گاهی من تعجب میکردم
مثل طوطی قرمز دم بلند
از پنگوئنا خیلی خوشش اومد
با ماهی ها هم کلی خوش گذروند
از دیدن شیر ای آبی سیر نمیشد ، به زور گولش زدیم و بردیمش
از دیدن میمونا ذوق کرده بود…
یه سری بزغاله و خوک گذاشته بودن که بچه ها میتونستن برن از نزدیک
بهشون دست بزنن ، بهشون غذا بدن وباهاشون بازی کنن!
باور کنید کسرا یک ساعت با اینا سرگرم بود، تصمیم گرفتم برم یه بزغاله
به عنوان حیوون خونگی براش پیدا کنم باهاش سرگرم شه…
تقریبا 7 ساعت تو باغ وحش بودیم و کلی بازی کرد ،
کاملا مشخص بود از دیدن بعضیاشون تعجب کرده بود تو خیالش فک نمیکرد
این شکلی باشن ، یا مثلا این کارُ بکنن!
تو میدون رامبرانت یه سری مجسمه قشنگ درست کرده بودن که این وروجک ما طبق معمول
آویزونشون شده بود و بی خیال نمیشد!
شب آخرم رفتیم پارک بزرگ آمستردام (vondelpark) با هم نقاشی کشیدیم…
شاید همه چی تو اون کشور به نوعی خوب بود، اما امان از غروبش،
عجیب دلگیر بود!
ینی من اینهمه مدت تو سوئد، احساس غربت و تنهایی نکردم
اما عجب از غروبای هلند ،چنگ مینداخت تو دل آدم…
آدم بدجور احساس تنهایی میکرد!
ا
البته شاید دلم واسه سوئد تنگ شده بود…!!!!
بهر حال ،مطلب و اتفاق زیاده ،اما دیگه مجالی واسه نوشتن نیست…
در کل واقعا خوش گذشت جای همه خالی.
بازم باید از مامان بزرگا و بابا بزرگای عزیز معذرت خواهی کنم که بی خبر رفتیم و نگرانشون کردیم
دوستون داریم زیاااااااااااااااااد
خدایا شکرت