سهراب میگه:
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست…
خوشحالم سهم من از زندگی تویی ، کوچولوی دوست داشتنی غرغروووووووووووووو
بعد از اون عصبانیت و اون قشقرقی که تو اتوبوس بپاکرد با پادرمیونی بابایی و
معذرت خواهی(واسه اولین بار) موضوع ختم به خیر شد و تموم شد.
علت چندروز نبودنمون هم مریضی دوباره مامانی است که البته با مراجعه
به دکتر رو به بهبودی است انشالله…
کسرا هم که همتون در جریان هستید ،اعصابش سیم کشی به اعصاب مامانیه واسه همین اونم یه چند
روز بد بهم ریخته بود و دائم میگفت نه تومریض نیستی و نباید بری دکتر…
اما الان خدا رو شکر خوبه و داره با بابایی کتاب میخونه
یکشنبه ها روز کسرا و بابایی، به خاطر یه جلسه ساعت 10 میرم 2 میام.
پسر و پدر باهم روزگار میگذرونن .
بگذریم ، این روزا اتفاق زیاد افتاده ،اولیش که جشن نیمه تابستون (midsummer ) بود
روز جمعه 21 juan که اتفاقا تعطیل هم بود.
جریان هم از این قرار ِکه مردم آخرین روز بهار اولین روز ماه تابستون کهاتفاقا بلند ترین روز
سال هم هست رو جشن میگیرن.
دقیقا میشه اول تیر ماه ، یه چیزی تو همون مایه های جشن تیرگان دوران باستان خودمون.
اینجور که من خوندم تقریبا اکثر کشورهای اروپای غربی ، آمریکا، کانادا و استرالیا این جشنُ دارن
از قراری اگه دخترای جوون هفت شاخه گل بذارن زیر بالششون اون شب
به هفتا از ارزوهاشون میرسن و…
تو جشن لباس محلی میپوشن یه تاج از برگ وگل درست میکنن میذارن سرشون و میرقصن
ما هم طبق معمول با دوستان قرار گذاشتیم و رفتیم.
به کسرا خیلی خوش گذشت ، خوب بود
با ابنکه هوا ابری بود اما شکر خدا بارون نیومد
نشستیم کنار رودخونه و ناهار خوردیم.
کسرا هم مثلا داره ماهی میگیره…
بابایی یه دوست داره به اسم عمو اردلان ،کسرا رو خیلی دوست داره ، کسرا هم دوسش داره.
کلی با عمو بازی کرد، کلی از سرو کولش بالا رفت
کلی بهش خوش گذشت
خدایا شکرت ممنونم، ممنونم از این وروجکی که سهم من کردی