روزگار کسرای من میگذرد و جریان دارد
به خوبی و خوشی الهی شکر.
اما ابریزش بینیش دوباره شروع شده
نمیدونم تو هوای اینجا چی هست که این بچه اینقدر بهش آلرژی داره…
گاهی با خودش خوب سرگرمه
تا ازش غافل میشم از در میره بیرون ، بدو بالای پله ها
دیشب خاله جونمون دعوتم کرد برم پیشش
با بچه ها اولش خیلی سازگاری نداشت البته اونا سه تا دختر بودنُ ازکسرا بزرگتر ،اما در کل خیلی
با بچه ها سازگاری نداره حرف حسابی هم نمیزنه که من بفهمم چی میخواد
چون همه دوسش دارن ،کسی کاری به کارش نداره و این خیلی جالب نیست!
حرفاش خلاصه میشه تو سه جمله:
همه باید به حرف من گوش کنن!
کسی نباید به چیزی دست بزنه!
کسی نباید بیاد تو اتاقی که ما بازی میکنیم!
بچه اینقدر زورگو ندیده بودم که دیدم…
در کل شب ِ خوبی بود ، آخرای مهمونی دیگه با همه اوخت شده بود
خوشحالم اینجا هست وبا همه معاشرت میکنه ،بهر حال کم کم یادمیگیره…
خدایا میسپارمش به خودت