وااااااااااااای خدای من دیروز رفتم خونه میبینم به آقا پسر وسط پله هاست البته بابابزرگی هم باهاش بودن
ولی آقا داشتن پله هارو یکی یکی سینه خیزمی رفت بالا کلی هم ذوق میکرد تازشم یه وقتایی
بر می گشت می خواست شاهکار فتح خودش ببینه
من نیستم مواظب خودت باش عزیزم