آخر هفته گذشته با کسرا جون یه مسافرت کوچولو رفتیم بابایی هم از تهران اومده بود
خیلی بهمون خوش گذشت تقریبا 3ساعت تو راه بودیم کسرا اصلا اذیتمون نکرد.
یه وقتایی حوصله اش سر می رفت ، نق میزد اما در کل خوب بود بیشتر
مسیر رو خواب بود واسه خودش بازی میکرد در کل خیلی بهتر از تو خونه بود!!!
رفتیم شهربابک خونه آقا رضا اینه یکی از دوستای بابایی از دست این فسقلی
بندگان خدا مجبور شدن تمام وسایلشون رو جمع کنن بذارن بالای میز تا
دست این وروجک نرسه…
موقع غذا خوردن دیوانه ام کرد می خواست بره وسط سفره بشینه
از تو ظرف ماست میریخت تو سالاد ،ترشیارو میریخت روی زمین اگه بدونید…
از درو دیوار بالا میره اصلا متوجه نیست ممکنه بخوره زمین فقط میره…
اینجا میمنده یکی از روستاهای اطراف شهر بابک که به خاطر خونه های سنگیش
خیلی معروفه
اینقدر سردبود که داشتیم یخ می زدیم….
یکی از این آقا بپرسه کجا داره میره ؟نه تورو خدا اگه شما زبونش میفهمید بپرسیدبه منم بگید!!!
یک عکس هم از مامانی وکسراااااااااااا
آقای پدر باید برمیگشت تهران واسه همین مجبور شدیم زود برگردیم کرمان که وسایلشون
رو جمع وجور کنن
در مجموع خوب بود خوش گذشت دست آقا رضا اینا هم درد نکنه
جدیدنا به کسرا میگم بیاتوگوشت یه چیزی بگم بعد بهش میگم عاشقتم ، یاد گرفته تو گوشه
همه میگه عاششش…
قربونت برم گوشت بیار جلو … عاشقتم