«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
این بیت از شعر شفیعی کدکنی همیشه تو گوشم میپیچه ، سفر واسه من یعنی شروع دوباره . میرم و برمیگردم یه آدم دیگه ام! رسیده نرسیده دوباره دلم سفر میخواد، نه واسه پرچم زدن که بعله ما هم رفتیم اینجا که واسه تازه شدن ، نو شدن ، دنیا رو دیدن، واسه بیخیال تو یه کافه لب خیابون نشستن واسه دیدن آدما ، واسه یادآوری به خودم که چقدر عمر کوتاهه چقدر دنیا بی ارزش ،راهی نیست جز مهربونی و دینی نیست جز عشق .
واسه این گشتنا و دیدنا خوبه که همسفرایی داشته باشی که بتونی باهاشون تا هر جا که خواستی بری و همسری که رفیق لحظه های خوب و بدت باشه و یه فسقلیه وروجک دوس داشتنی
این بار قرعه به نام ورشو و لهستان افتاد و یه ساحل خوشگل به اسم گِدانسک که با ماشین سه ساعت رانندگی داشت
بین راه شهر های کوچیک و دنج زیادی رو هم دیدم ، خیلی هاشون تو جنگ جهانی دوم کامل از بین رفته بودن اما با حفظ قسمتی از ویرانه ها جهت یادآوری تا حدود زیادی بازسازی شده بودن
سفر چهار روزه خوبی بود ، آروم و دلچسب
چیزجالبی که درمورد کسرا متوجه شدیم سفرایی که همسفر داشته باشیم خیلی کمتر حوصله اش سر میره و غر میزنه و این سفرم نسبتا خوب بود
یه چندتا عکس جینگولی هم باشه اینجا یادگاری