امروز نهم آپریل 2018
بنده مامانی کسرا مثل همیشه ساعت شش از خواب بیدار شدم
یکمی تو تخت غلت زدم صبحانه آماده کردم
در اتاق کسرا رو باز کردم که بیدارش کنم
دیدم کسرا نییییییییییییییست
.
.
.
اینورُ گشتم، اونورُ گشتم نبود!
هیچ جا نبود!
داشتم بی هوش میشدم
حالا هر چی به مدرسه زنگ میزدم اونجا هم کسی جواب نمیداد!
به پهنای صورت اشک میریختم
اصلا نمیفهمیدم کجا ممکنه رفته باشه
ساعت چند بیدار شده ، چطور رفته که من نفهمیدم…
رسیدم مدرسه سوسن معلمشُ دیدم تعریف کردم
که من خواب بودم بیدار شدم کسرا خونه نبود!
رفتیم تو مدرسه دیدم بعله نشسته داره صبحانه میخوره
دیگه نمیفهمیدم چی میگم یا چیکار میکنم
فقط گریه میکردم و دعوا
بعد حالا اومده با من دعوا، میگه تو چرا اومدی اینجا تو کلاس باهام دعوا میکنی
من واست یادداشت گذاشته بودم
دیگه مگه امروز واسه من روز شد! نه میتونستم کار کنم نه تمرکز کنم!
عصر رفتم دنبالش بهش میگم من واقعا به تو افتخار میکنم که اینقدر بزرگ شدی
اما من ترسیدم
من نگران شدم
میخنده، دلم واسش ضعف میره
با هم اومدیم خونه
هم اون حالش خوب بود هم من
اینم یادداشت آقا پسر، گذاشته رو میز تحریرش من ندیده بودم،گفتم ای کاش زده بودی در یخچال عمرم
قربون اون دست خوشگلت برم من
فارسی واسم نوشته عمرم
الهی دورت بگردم مادرم
قربون اون لبخند خوشگل برم که واسم کشیدی
بارالهی
مــرا از مــن بشــوی
تا از پــس خــود برخیــزم و تــــــــــو مــانی1
—————————–
1- خواجه عبد الله انصاری