اومده خونه، سرو کله غرق گِل
لباسا کثیف، طبق معمول سر کاسه زانو پاره(این بزرگترین چالشیه که این روزا باهاش درگیریم)
عصبانی نگاش کردم گفتم این چه وضعیه ؟
خیلی خونسرد نگام کرد گفت داشتم معمولی بازی میکردم مثل همه بچه ها!
تو دلم گفتم معمولی؟ مث همه!؟؟؟ آره جون ننه ات!
گذشت ، دیروز که یکم زودتر میرفتم خونه تو مسیر دیدم یه بچه ای تک و تنها تو برفا قل میخوره!
میخوابه، پامیشه! بالا و پایین میپره!
با خودم گفتم مردم چه بیخیال، بچه هاشونُ ول میکنن! رفتم جلوتر دیدم چقدر قیافه اش آشناست!
دیدم بعله !!
همین ووروجک خودمونه
که خیلی معمولی داره بازی میکنه!
گفتم خوب همین کارا رو میکنی لباس سالم واسه خودت نذاشتی!
میخنده…
ناخودآگاه یاد این شعر افتادم که میگه
جهان به اعتبار خنده تو زیباست