این روزا اتفاق خاص قابل عرضی نیافته یعنی چیزی که
ارزش نوشتن داشته باشه.
گاهی مهمونی بودیم گاهی مهمون داشتیم گاهی رفتیم سینما،
یکی دوبار خودمونُ پیتزا دعوت کردیم یه بار با هم دعوا کردیم
کلی با هم خوش بودیم و خندیدیم
اتفاقاتی که واسه همه کم و بیش می افته.
نوشتن جزییاتش نه در حوصله منه و نه فک کنم واسه تو جالب باشه که فردا بخونی.
اما حتما واست جالبه که بدونی کلاس اول کجا بودی
اولین سال مدرسه ات چطوری شروع شد
مدرسه تون چه شکلیه و…
17 آگوست، اینقدر هیجان داشتی که ساعت 6 لباس پوشیده بالای سر من آماده وایستاده بودی که من دارم میرم!
خواب آلود گفتم کجا؟
مدرسه!!!!
حواب که چه عرض کنم برق از کله ام پرید گفتم بچه بیا برو پی کااااارت!
شش صب کجا بازه که مدرسه تو باز باشه؟!
به زور تا ساعت هفت سرگرمت کردم و بعد راهی شدی ، ساعت 11 اومدم معلمتُ دیدم باهاش حرف زدم .
قبلا واسش ایمیل زده بودم و یه سری چیزا رو واسش توضیح داده بودم ! ما کی اومدیم سوئد
داریم اینجا چیکار میکنیم و الی آخر…
اسم معلمت سوسن(sussane)جالبه نه
دقیق نمیدونم چند نفر تو کلاستونن اما حدودا 22 نفری باید باشین
امیدوارم لحظه های قشنگی رو اینجا تجربه کنی،
دلم میخواد لحظه های شاد وسرزنده ای داشته باشی
یه شادی واقعی نه کاذب
خدایا
من چیزی نمیبینم، آینده پنهان است
ولی آسوده ام، چون تو را میبینم
و تو همه چیز را
پروردگارا
عطا کن به کودکانمان هر آنچه برایشان خیر است
و دلشان را لبریز کن از شادی
الهی آمین یا رب العالمین