کوچیکتر که بودی، نه ماهه یا شایدم ده ماهه
عاشق این بودی که بگیم پنج و تو از خنده ریسه بری و ما کیف کنیم
حالا روزگار چرخید و چرخید و تو رسیدی به همون پنج معروف…
پنجمین سال
پنجمین تیر ماه
و پنجمین ۲۷ می ،که من تو رو بغل گرفتم…
خوش اومدی عزیزم به دنیا،خوش اومدی مهربونم، تنها تحفه ای که در بساط دارم یه دعای مادرانه است که
بدرقه راهت میکنم:
“الهی سالم و صالح و شاد باشی، در تک تک لحظه های زندگیت، الهی خدا همیشه و همه جا
کنارت باشه و تنهات نذاره، الهی امیدت نا امید نشه و از دعای همه عزیزان
سرنوشت خوبی در انتظارت باشه”
الهی آمین
امسال تولد پسر کوچولوم متفاوت از سالهای قبلی بود که تو سوئدیم
یه مهمون عزیز و مهربون، یه آدم شریف و دوست داشتنی که کسرا واااااااقعا دوسش داره و بهش عشق
می ورزه مهمون جشن ما بودن
بعله، پدر بزرگ آقا کوچولو” بابا مهدی” امسال پیش ما بودن
و جشن ما رو از همیشه قشنگتر و باشکوه تر کردن.
یه عااالمه کادو واسه کسرا آورده بودن که کلی ذوق کرد.
یه ارگ خیلی بزرگ از طرف عمو هادی و شیرین جون وساینای عزیزم یه دایناسور و
چند تا بازی فکری از طرف مامان فرح و بابا علی و دایی محمدمهربون، آدم آهنی از طرف عمه هانیا، ماشین کنترلی
از طرف مامان طاهره…
اوووو خلاصه غوغایی بود واقعا دست همگی درد نکنه، حسابی زحمت کشیده بودن و این
فسقلی ما رو خوشحال کردن.
امسال تولدشُ تو یه کلبه جنگلی گرفتیم ،سفارش کیک دایناسوری هم داد “فسقلی خان”
با دوستای گلمون و بابابزرگ مهربون یه جشن ساده
و صمیمی گرفتیم که جای همه
عزیزانمون خالی بود
کودکم از خداوند میخواهم حکمت قدمهایی را که برایت بر میدارد آشکار سازد تا درهایی را که به رویت
میگشاید ندانسته نبندی و درهایی را که به رویت میبندد با اصرار نگشایی
روز و روزگارتون پر از شادی و لبخند