تعطیلات آخر هفته مون رو به اتمامِ ، هفته ای که پر بود از اتفاقات عجیب و غریب.
دوشنبه ۱۵ سپتامبر مهد شازده کوچولو تعطیل بود و کسرا مجبور بود خونه بمونه! من کلاس داشتم
و بابایی کسرا رو با خودش برد دانشگاه، بعد از کلاس من رفتم دنبالش.
داشت نقاشی میکشید، کارتون واسش گذاشته بود تماشا میکرد !
با هم رفته بودن رستوران ناهار خورده بودن!
در مجموع انگار مردونه ،خیلی بهشون خوش گذشته شکر خدا.
این چشم چشم دو آبروهای جدید کسراست در سن چهار سال و دوماهگی
پیشرفتش خوب بود
واسشون دهن میذاره و دست و پا!چشماشون تو عکس خیلی مشخص نیست اما هم چشم دارن هم ابرو
سه شنبه و چهار شنبه جوجه کوچولو رفت مهد و پنجشنبه وسط روز مونیکا زنگ زد که بیا کسرا رو ببر
خونه حالش خوب نیست، بیحاله، بی حوصله است و…
تمام راه داشتم فک میکردم که آیا بچه چه مشکلی داره! رسیدم دیدم خیلی عادی نشسته
داره ناهار میخوره، اتفاقا برده بودنشون تو جنگل و با بقیه بچه ها نشسته بود!
دیگه لوئیس شروع کرد آسمون ریسمون بافتن که آره خسته بوده!همش اینور اونور میخوابیده و…
مونیکا هم گفت فردا نیارش چون حالش خوب نیست!
هنوز از اونجا دور نشده بودیم دیدم به! آقا کسرا بپر بالا بپر پایین.
آی تو دلم فحش دادم به مونیکا آی فحش دادم آی فحش دادم….
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون زدم زیر گریه که خدایا من اینجا دست تنها فردا این بچه رو چیکار کنم؟!
اما به قول مادرمون گریه فایده نداره آدم باید بگرده دنبال راه حل!
چه کنیم چیکار کنیم!
بچه رو زدم زیر بغلم و بردم کلینیک (وُرد سنترال) نزدیک خونه !یه پرستار اومد پرسید چی شده؟ گفتم
نمیدونم از مهد زنگ زدن بیا ببرش مریضه فردا هم نمیتونی بیاریش!
خانمه با تعجب گفت این که طوریش نیست! گفتم منم میدونم اما مربیش گفته!
تبشُ اندازه گرفت و یه نامه داد که بچه طوریش نیست و میتونی ببریش مهد
خوشحال از موفقیتمون، شب با کسرا تو وان داشتیم آب بازی میکردیم یهو دیدم پیشونی بچه ریخت بیرون
جوشای ریز و درشت!پر شد پیشونیش! ای داد بیدا این چیه؟
آبله مرغون؟!!!!!
اومدیم بیرون، یه لحظه شوکه شدم که الان چیکار باید بکنم!؟
اول تو دلم به تجربه مونیکا ایمان آوردم!بعد به تمام فک و فامیل تو ایران زنگ زدم که آی بدوئید
کسرا آبله مرغون گرفته!!! گفتن بابا نگران نباش چیز مهمی نیست!همه بچه ها میگیرن، اصلا سخت نیست.
فقط نگرانیم واسه جمعه بود که کسرا رو کجا بذارم ،خودم کار داشتم و حامدم یه جلسه مهم با استادش داشت!
به نازی، دوستم زنگ زدم که میتونی جمعه کسرا رو واسه من نگه داری؟گفت آره حتما. اصلا نگران نباش.
که البته خوشبختانه در آخرین دقایق شب پنجشنبه بابایی تونست جلسه ای که با استادش داشتُ
کنسل کنه و بمونه خونه!
جوشها همون بود که بود،نه زیاد شد نه کم فقط یه دونه جوش پشتش زده،
صبح که پاشد یه کم خارش داشتن که کرم زدم! الانم بعد از سه روز تقریبا خشک شدن!
دمای بدنشم بین ۳۶ و ۳۷ بود!
در این حد که ما اصلا شک داریم آبله مرغون بوده! فردا میبرمش دکتر اگه تایید کرد آبله مرغونه یه هفته
میمونه خونه وگرنه میرسه خدمت مهد محترم
امروزم از صبح علی الطلوع که پا شده دایم داره بالا پایین میپره!
دیگه کم کم سرگرم کردنش داره تبدیل به یکی از چالش های زندگیمون میشه!
اومده میگه، مامانی و بابایی باید بیاین با من بازی کنین.
میگم میخوای بگیم ماریا هم بیاد؟
میگه نه، اون بازی بلد نیست
خسته نباشی!
اول گفتم بریم کتابخونه امروز، اما دیدم ای دل غافل نمیتونم جایی که بچه های دیگه هم هستن
ببرمش،این شد که زدیم به جنگل.
اینا که دستش ِ قارچن، خیلی خوشگل بودن، کلا قارچ اینجا زیاده ، فک کنم به خاطر رطوبت باشه
یعنی قشنگ میشه یه دوره قارچ شناسی تو جنگلای سوئد گذروند.
تو مسیر برگشت ،برگ خشک جمع کردیم، اومدیم خونه دادم رنگشون کرد.
بابایی بهش کمک کرد زدنشون به نخ و آویزونشون کردن به دیوار اتاقش
میگه عکسشُ بگیر بفرست واسه مامان فرح.
الهی قربونت برم من
تازگیا یاد گرفته گره بزنه!دیگه دیوانه کرده مارو!
نشستم میبینم پاهامُ با بند حوله حموم به هم بسته!
بند شلواراشُ اینقدر محکم بسته و گره داده،میخواد بره دستشویی مکافات داریم !
تا باز میشن دیگه کار از کار گذشته
واسش تخته سیاه خریدم گفتم شاید یکم سرگرم شه!!فعلا که خوشش اومده و باهاش حال میکنه
الانم رفته حموم با بابایی!
صداش داره میاد، میگه چرا آبُ هدر میدیقربون این شیرین زبونیات برم من! شعر تاپ تاپ خمیر شیشه
پر پنیرُ یاد گرفت،واسه خودش میچرخه و میخونه! به این جاش که میرسه ، دست کی بالا؟
خودش جواب میده من من !!
لحظه هاتون ارغوانی، دلتون سبز و لبخندتون بهاری.
تو لحظه های ناب آسمونیتون یادی از ما هم بکنید