عصر یکشنبه مثل غروبای جمعه میمونه! همونقدر دلگیر، همونقدر کسل کننده…
مخصوصا اگه آخرین روز از تعطیلات هم باشه، دیگه واویلاااا.
زدیم بیرون!
رفتیم استخر شنا، اینروزا خیلی میریم، کسرا همچنان در مرحله ترس از آب به سر میبره!
البته خیلی بهتر از روزای اول شده! اما هنوزم راه بسی طولانی مونده که دل به آب بده! همینم که قبول
میکنه بریم استخر جای شکرش باقیه!
از اونجا که اومدیم رفتیم یه رستوران ایرانی که میدونستیم همون حوالیست! سی ثانیه کلا با استخر
فاصله داشت و ما تازه کشف کردیم که اینقدر نزدیکه!
یه بستنی سنتی خوردیم و برگشتیم خونه!
الانم ساعت نه و نیمه شبه و کسرا داره دورم وول میخوره و شیطونی میکنه و من نمیدونم چرا دارم
از استرس خفه میشم، فردا باید بره مهد و من دوباره…..!
واسمون دعا کنید!
خدایا مگذار دعا کنم که مرا از دشواری ها و خطر های زندگی مصون داری
بلکه دعا کنم تا در رویارویی با آنها شجاع و بی باک باشم…1
—————-
1 – http://marjan4269.blogfa.com/