اتاقشُ بهم ریخته، همه وسائلُ پرت کرد وسط اتاق ، از اون مدل بازیای عجیب غریب .
ناباورانه نگاش کردم!
هیچی نگفتم، هر از گاهی میاومد صدام میکرد میگفت بیا ببین اتاقمُ
یهو رو کرد به منُ باباش خیلی با احساس گفت: شما خانواده من هستین
من خیلی دوستون دارم.
ببینین عکستونم زدم به دیوار اتاقم!
بعد این دیوارُ نشون داد!!!!
بعد از کلی خنده خودمونُ جمع کردیم ، ازش پرسیدم حالا کدومش عکس من ُ بابایی ِ ؟
گفت همون آبیه که با آبرنگ کشیدم!
نفس راحتی کشیدم، باز جای شکر باقی ِ
اون دایناسوره نیستیم…