روزای اینروزای ما

 

 

 

 

از زمانیکه خودمُ شناختم و یا بهتره بگم از زمانیکه برای خودم دعا میکردم همیشه

میگفتم خدایا منُ ، زندگیم ُ و سرنوشتمُ  عبرت دیگران قرار نده!

همیشه نمیدونم چرا ته دلم دوس نداشتم کسی منُ ببینه با خودش بگه

خدا رو شکر ما دیگه اینجوری نیستیم یا دهن به دهن سرنوشتم

بچرخه و همه واسه هم تعریف کنن!!!!

نمیدونم چرا این روزا عجیب یاد این دعا واسه خودم اوفتاد و رفتم تو فکر!

بعضی مطالب بعضی حرفها ،آدم یاد چه بحثایی که نمیندازه!!؟؟؟

بگذریم

خشم سرکوب شده!

چیزی ِ که درون کسرا رو داره خراب میکنه و متعاقبا به بیرون هم بروز میکنه

البتهبه نظر نمیاد موضوع نگران کننده ایباشه ،درمان داره اما زمان میبره

و  من یعنی مادر بچه باید این موضوع رو سر و سامون بدم و بس!!

بحث طولانیه و جاش اینجا نیست…

اما از روزگارمون بگم که خوبیم الهی شکر ممنون از لطف و دعای همه دوستان

اینجا بساط کریسمس حسابی به راهه

همه جا پر از بابانوئل و درخت کریسمس و حال و هوای سال نو

 

 

قبل از کریسمس هم مراسمی به اسم سانتا لوسیا دارن که یک قدیسه در قرن چهارم میلادی

در روم بود ِ که به خاطر اعتقادش به مسیحیت کشتنش.

داستانهای زیادی درباره لوسیا و چگونگی مرگش روایت می شه

ولی رایج ترین قصه بر این حکایت می کند که لوسیا،

دختر جوانی بود که بین مسیحیان  فقیر آذوقه تقسیم می کرد،

و اینقدر اینکارو ادامه داد تا راز مسیحی بودنش بر ملا گشت و به مجازات مرگ محکوم شد.

او هر شب تاجی از شمع بر سر خود می گذاشت تا دو دستش برای حمل آذوقه باز باشد.

لوسیا در لاتین به معنای "روشنایی" است. سانتا هم به معنی مقدس ِ.

سالهاست که سیزدهم دسامبر (سالروز مرگ لوسیا)در کشورهای مسیحی

با اجرای مراسم خاصی یادش را گرامی می دارند.1

روز سیزدهم معمولا تو کلیسا مراسم دارن اما مهدکودکا 12 دسامبر

شب ،جشن میگیرن که بچه ها لباس سانتا لوسیا و  یا لباس بابانوئل میپوشن

شعر میخونن و کیک و نوشیدنی میخورن و…

 

اینم پاپانوئل کوچولو ِ ما…

 

 

مراسم جالبی بود مخصوصا واسه ما که دفعه اول بود دیدیم ، کسرا نمیتونست

با بچه ها بخونه اما کنارشون ایستاده بود

 

 

یه شیرینی مخصوص دارن واسه این مراسم که هر کدوم از مامانا

یا خودش درست کرده بودن یا آماده خریده بودن و آورده بودن

مامانی هم تمام زور خودشُ زد و یه کیک زعفرونی خوشمزه درست کردم و

چایی با بهار نارنج هم دم کردم و بردم و جاتون خالی حسابی بساط ایرانی رو به رخشون کشیدم!

البته خیلی خوششون اومده بود و کلی ازمون تشکر کردن!

 

بابانوئل کوچولو… 

 

 

چند روز پیش هم به اصرار مونیکا با یه خانم ایرانی به اسم فرزانه که تو یه مهدکودک دیگه کار میکنه

قرار گذاشتیم که اون خانم نقش مترجمُ داشت

سوالاتی پرسید ازمون مثل کسرا تو چه کاری احساس میکنه خیلی خوبه!؟

یا واستون مهمه با پسرا بازی کنه یا دخترا؟

یا معمولا روزشُ چطور میگذرونه و…

درمورد قوانین مهد و یه سری مسایل جزیی هم صحبت کرد که مثلا ما یه تابلو داریم روش به سوئدی

اتفاقات روز مهد رو مینویسیم یادمون میره واسه شما ترجمه کنیم

اگه متوجه نشدین بهمون بگید که واستون ترجمه کنیم و …

فرزانه جون تعجب کرد گفت اگه من بودم بدون تعارف اصلا این وقتُ  واستون

نمیذاشتم برید خدا رو شکر کنید بچه اتون جای خوبی اومده

مونیکا یکی از بهترینا تو این شهر…

و این جمله دوباره به من یادآوری کرد که خدا فقط از من میخواد که یکم،فقط یکم صبور باشم!

و میدونم دوباره یادم میره….

                                                                             خدایا ممنونم ممنونم ممنونم

 

 ————————–

1 – سایت پارسنیتhttp://parsnytt.com