دیروز با بچه های مهد رفتیم جنگل به سیر و سیاحت!
زود خسته شد و گفت میخوام برم خونه، لباسم اصلا مناسب نبود اما با خودم گفتم
هر چه باداباد ؛خوابیدیم رو زمینُ و با هم قل خوردیم…
کلی خوشش اومده حالا مگه ول کن بود!!!
بچه ها از یه تیکه صخره میرفتن بالا هر چی بهش گفتم برو گفت "من نمیتونم"،"من میترسم"!
خلاصه با کمک لوئیس و مونیکا رفت
من بیشتر از کسرا از در و دیوار بالا میرفتم!
متوجه شدیـــــــــــــــــم پسرمان در این یک مورد هم خوش شانس نبـــــــــــــــوده که به مامانش
بره،من عاشق کوه رفتن بودم مادر جانمان غر میزد میگفت:
نرو؟حالا ما به بچه مون میگیم برو بچه امون خوشش نمیاد …
هی روزگار تو دیگه کی هستی؟
ناهار رو هم تو محوطه خوردیم خوب بود
حدس بزنید غذا چی بود؟
کلم بروکلی،هویچ ،برنج و سوسیس!!!!!!!!
نه به کلم بروکلیش نه به سوسیسش! موافقید؟
این وروجکی که سرک کشیده اسمش "فینگل ِ" واقعا فینگیلیه … خیلی با مزه است
خلاصه که اینجوری گذشت دیروزمون
خدایا شکرت