تنریف سواحل خیلی قشنگی داشت!
ساحل شنی،با موجای بلند! ساحل سنگی ،ساحل مرجانی…
آقا پسر ما اینجا دارن با شن یه سد درست میکنن که جلوی آب ُبگیرن!
و وقتی آب می اومد و از سدشون رد میشد
و بعضا سد ُ خراب میکرد داد و بیدادش میرفت هوا و
چنان گریه میکرد که به قول بابایی انگار مامان، باباش غرق شدن!
هتل ما جنوب جزیره بود جای خیلی آروم و تقریبا بدون سر و صدایی بود!
هفت دقیقه تا یه ساحل سنگی زیبا فاصله داشتیم، معمولا میرفتیم اونجا و قدم میزدیم.
روز یه قشنگی داشت شب یه ابهتی…
وقتی صدای برخورد موج با صخره ها تو دل شب میپیچید وهم زا بود اما سفیدی موج
که لابه لای سنگای تیره آروم میگرفت دیدنی بود.
باد بهاری هم که غوغا میکرد…
وروجک ما یا سنگ پرت میکرد تو آب یا با سنگ خونه درست میکرد!
یه تبلیغ دیدیم در مورد یه زیر دریایی به اسم yellow submarine که به مدت۵۰ دقیقه
دنیای زیر اقیانوس رو میپیمود.
دیدیم تجربه جالبیه،اتفاقا تو اسکله نزدیک هتلمون هم بود، گفتیم به یه بار دیدنش می ارزه
داخل زیر دریایی خیلی خنک بود اما نورش واسه عکس گرفتن مناسب نبود،
یکم تاریک بود! با یه حرکت نرم میرفت پایین.
کف اقیانوس واقعا قشنگ بود!
سفید ِ سفید،یه سری کرم هم سرشون رو کرده بودن تو خاک،اونجور که راهنمای
تور میگفت خیلی خجالتین!تا یه موجود متحرک میبینن سرشونُ میکنن
تو خاک!فک کنم مثل همون کبکای خودمون باشن که سرشونُ میکنن تو برف!!
این شاخ شمشادی که میبینید تا زیر دریایی راه افتاد خواب رفت!
هر چی صداش زدم،هر چی ماهی بهش نشون دادم!
اصلا تکون نمیخورد، انگار داروی بیهوشی خورده!
به محض اینکه پامونُ گذاشتیم بیرون بیدار شد!
بعد شما میگید چرا از دست این وروجک حرص میخوری؟خوب حرص داره دیگه!
بیدار شد رفتیم سمت هتل تو راه یه ساعت واسش خریدم،
خیلی خوشش اومده بود از ساعته،
کلی باهاش حال میکرد…
خیلی اتفاقی با لباساش ست شده بود.
روزای آخر ُ معمولا صبح تو هتل بودیم،شنا میکردیم،بیلیارد بازی میکردیم…
البته با قانون کسرا! بدون چوب با دست توپا رو مینداخت تو سوراخ!
واسه خودش هورا میکشید و دست هم میزد!
عصرا هم میرفتیم تو شهر به گردش و دور زدن
شوخزمه بنده باشید اگه فک کنید همیشه به این ساکتی و آرومی بود.
تنریف شهر زنده ای بود یعنی هر ساعت از شبانه روز که میرفتی بیرون ،
میدیدی رستوران ها و بار ها بازن و
آدما در رفت و آمد، این موضوع واسه ما که از کشوری مثل سوئد اومده بودیم،
جاییکه ساعت ۸ شب به بعد دیگه پرنده تو خیابون پر نمیزنه جالب بود و دوست داشتنی
واقعا شهر زنده چقدر آدمُ سر حال میاره!
اینجا فک کنم ساعت حدودای ده شب ِ!
یکی از شخصیتهای خیلی معروف اسپانیا دُن کیشوت ِ
که به اسپانیایی بهش" دُن کیخوته دلامانچا" میگن!شخصیتی که اتفاقا اسپانیایی ها
خیلی روش تعصب دارن و البته خیلی هم دوسش دارن
مجسمه اش خیلی جاهای شهر بود با اون اسب معروفش!
تولد مامانی که در واقع بهانه این سفر شده بود ، ۶ نوامبر بود روزی که خیلی از دوستان لطف کرده بودن
با تبریکاتشون منُ خوشحال کردن
ممنون از همه،اینم یه پسر دوست داشتنی سه ساله تو بغل یه مامان سی ساله.
واقعا سفر خوبی بود جای همه خالی ،پنج شنبه ساعت 1:30 پرواز برگشتمون بود
که با یک ساعت تاخیر پرید،خود فرودگاهش یه شهر بازی بود
با اینکه خیلی زود اومده بودیم اما با وجود این وروجک شیطون وقتم کم آوردیم و
جزء نفرات آخری بودیم که سوار هواپیما شدیم!
ایده این فروشگاهُ خیلی دوست داشتم،دکورش نهنگ های پلاستیکی تو اندازه واقعی بود
که ناخودآگاه بچه ها رو به طرف خودش میکشوند.
این وروجک ما هم که تو تمام تخیلاتش فک میکنه پینوکیوست
که داره با پارو زدن از دهن ماهی میاد بیرون!
دیگه مگه ول کن بود!
به من میگفت پدر ژپتو پارو بزن!!!!!!!!
دوساعتی از پرواز رو خواب بود، بقیه اش رو هم با کتاب و خمیر مجسمه و خوراکی سرگرم بود!
خوشبختانه خیلی اذیت نکرد!
زمانیکه رسیدیم تو فرودگاه و هواپیما نشست گفت چرا نرفتیم سوئد؟چرا اومدم پایین!
مات و متحیر نگاش کردم!
یعنی چی مامان؟!
گفت همون بالا تو سوئد میموندیم!
تازه متوجه شدم این بچه من تا الان فک میکرده سوئد یعنی تو آسمون!
میدیدم قبلنا هر هواپیمایی که رد میشد میگفت مامان این داره میره سوئد؟
نگو این وروجک کلا فک میکرده سوئد اون بالا تو ابراست!
کلی واسش توضیح دادم که نه!خونه ما تو سوئده اینجا روی زمین …
خلاصه که به خیر و خوشی تموم شد سفر خوب و به یاد موندنیمون.
خدایا شکرت