فصلی سخت از زندگی ما

 

 

 

بهر حال با سلام صلوات و نذر و نیاز

پسر کوچولوی ما دقیقا در سه سال و سه ماهگی ، راهی مهد شد!

رفته بودیم دکتر که  دیدم بابایی واسه جواب دادن به یه تلفن از اتاق رفت بیرون ،

بعدا کنجکاو شدم کی بود ؟گفت از مهد کسرا تماس گرفتن که چرا شما بچه تونُ نمیارید؟

 گفتم جریان نامه این شده و اون شده مربیشون گفته مهم نیست شما از فردا بیاریدش.

البته  بماند که اومدیم خونه دیدم دوتا نامه با هم تو صندوق پست ِ !!!!

شاید من یکم عجله کردم!؟

البته از پیگیریشون خوشم اومد،چقدر همه چی نظم داره …

القصه

پنجشنبه۱۷ اکتبر از زیر قرآن ردش کردیم و رفت مهد 

گفت میخوام با دوچرخه بیام ،با اینکه میدونستم شیب تندی رو باید رد شیم گفتم عب نداره بیا

 

 

قرار بود بین ساعت ۹ تا ۱۱ اونجا باشیم ، اصلا تصمیم نداشتم با عجله کردن بهش استرس بدم!

خودم که داشتم از استرس خفه میشدم! شب قبل صورتم جوش زد به چه وضعی…

گفت میخوام تو برگا بازی کنم گفتم عب نداره

 

 

 از شیب ِ جاده که میاومدیم پایین یه منظره باورنکردنی جلوم بود که فکر نمیکنم عکس بتونه ابهت 

و قشنگیشُ نشون بده، ترتیب قرار گرفتن برگای زرد و نارنجی و قرمز

با برگای سوزنی سبز درخت کاج بین اون رنگای شاد ترکیب فوق العاده ای ساخته بود 

که چشمای مضطربتُ آروم میکرد و ناخودآگاه لبخند رو لبت مینشوند

چشم انداز بی نظیری بود…

 

 

 رسیدیم ،روز اول فقط بازدید بود که دیدیم و نیم ساعتی موندیم 

برگشتیم.

روز دوم جمعه۱۸ اکتبر تنها رفتم بدون بابایی!! وااای خدای من، وای خدای من، خدا نصیب نکنه 

اگه بدونید چیکار کرد!؟!!!!!!!!!!

اول کفشاشُ درنمیاورد،میگفت بابامُ میخوااااام

جیغ میزد ،داد میزد،منُ میزد

پا میکوبید ، زمین و زمان ُ بهم ریخته بود،حتی تصور هم نمیتونید بکنید چه خبر بود!

به لوئیس که یکی دیگه از مربیاشون ِ و یه خانمه جوونه بسیار تا بسیار خوش اخلاق

و خوش تیپ و زیبا بود گفتم با این شرایط من بهتره برم خونه

ولی لوئیس گفت اگه امروز بری هر روز همین برنامه رو خواهی داشت!

 

دیدم راست میگه بهتره قوی باشم و از جیغاش ترسم!

 اوردمش بالا،یکم بازی کرد، بعد رفتیم تو حیاط!

 

 

سعی میکرد با کسی برخوردی نداشته باشه مبادا اونا حرفی بزنن که این متوجه نشه

متاسفانه میدونست که زبونشون ُ بلد نیست

و تمام تلاش من برای این موضوع که تو هم حرف بزن مهم نیست اونا متوجه نمیشن بیهوده بود!

حتی با منم حرف نمیزد!

با یه سطح شیبدار که ماشینُ میذاشت روش و با سرعت می اومد پایین سرگرم بود .

یکی از بچه ها از خدا غافل شد یه ماشین برداشت که مثلا با هم بازی کنن

اینقدر جیغ زد،اینقدر جیغ زد،اینقدر اون بچه رو زد اینقدر بالا و پایین پرید که گفتم بیهوش شد! 

حالا چی میگفت ؟میگفت همه ماشینا ماله منن!!!!!!!!

البته قبلش واسه مربی اصلیشون که همه مونیکا صداش میکردن توضیح داده بودم کسرا تک فرزند بوده،

نوه اول بوده اصلا بلد نیست با بچه ها بازی کنه اصلا بلد نیست

اسباب بازیاشُ با کسی قسمت کنه…

و البته خداییش مونیکا خیلی خانم خوب و مثبتیه

و مسلما با تجربه…

گفت تو این سن طبیعیه اما باید یادش بدین که اینکارا رو نکنه…

 زمانیکه کسرا با اون پسر بچه بحثش شد، میگفت اون باید ماشینشُ بده به من

مونیکا گفت نه اون ماشین خودش تو ماشین خودت!

اعتراف کنم من فک میکردم مثل مهدای ایرانه،چون بچه تازه اومده میگن عب نداره

بیا ماله تو اما دیدم از همون اول خیلی محکم و اصولی برخورد کردن!

که خوب خیلی بهتر جواب میده…

شنبه و یکشنبه رفتیم آنتراکت  میدونستم بازی تازه داره شروع میشه!

روز سوم دوشنبه۲۱ اکتبر،از بس اذیت کرده بود به باباش گفتم امروز تو هم با ما میای!

اون طفلکم قبول کرد و اومد.

وقتی رفتیم مثل دوش آب  بارون میاومد اما گفتن دوشنبه ها روز بیرون موندنه!

بچه ها باید بیرون باشن!!!!!!

بماند که قیافه من شده بود مثل علامت سوال اما خوب

باید به کسرا یاد میدادم که باید با بچه ها باشه و به حرف مربیش گوش بده

تو اون شرشر بارون یه خونه چوبی تو محوطه بود با کسرا رفتیم اونجا.

 

 

بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت بره بیرون با بقیه بازی کنه

در این مدت اصلا مجبورش نمیکردم کار خاصی بکنه

تا خودش کم کم یادبگیره و اعتماد کنه.

بارون خیلی زیاد بود

دست بر قضا لباس کسرا هم اصلا واسه اون هوا خوب نبود!!!!!

 

 

 مونیکا یه دست لباس و یه جفت چکمه بهمون قرض دادن

و توضیح دادکه واسه کسرا مثل این بخریم

با بدبختی لباسُ واسش پوشیدم!

میدونستم اگه امروز کوتاه بیام بگم اوکی عب نداره امروز نپوش

به قول لوئیس هر روز باید بگم عب نداره نپوش

اونقدر خودشُ به در و دیوار کوبید ،اونقدر گفت نمیخوام نمیخوام که دیگه داشتم سرسام

میگرفتم، بهر حال پوشید و با هم امدیم بیرون تو محوطه

 

 

از اینکه میتونست بره تو آب بدون اینکه خیس بشه ذوق زده شده بود!

اما تا به اینجا برسه منُ پیر کرد

اینقدر خسته بودم اینقدر مستعصل که نمیدونستم

باید چیکار کنم و از همه بدتر اصلا نمیتونستم با اون حالم بنویسم!

باور کنید نمیدونستم از کجاش باید بنویسم؟!

الان که بعد از چند روز دارم مینویسم هنوز حالم بده و سرم درد میکنه

با خودم گفتم یکم که روبه راه تر شد مینویسم

اما امروز که یک هفته است داره میره مهد میبینم نه ، هنوز خیلی 

مونده تا روبه راه شه، گفتم بذار بنویسم تا شاید مثل همیشه نوشتن به دادم برسه.

روزای دیگه ،اتفاقات دیگه ، همه رو تو پستای بعدی مینویسم.

 

 

                                 خدایا اگه کاری از دستت بر میاد چاکرتم به دادم برس