اینگونه گذشت

 

 

اگه ازم بپرسن دیگه بی خبر میری ایران؟ میگم نه!

چون احساس میکنم یکم قبولش واسه همه سخت بود

وقتی آدما به نبودنت عادت کردن، درسته از دیدنت خوشحال میشن اما از 

یهویی دیدنت شاید بیشتر از اینکه خوشحال شن بترسن!

در کل تجربه جالبی بود اما دیگه اینکارُ نمیکنم.

اما بشنوید از خاطرات این سفر:

پسمل کوچولوی ما از باباش که جدا شد بنای ناسازگاری رو برداشت

که من بابام ُمیخوام، حالا هر چی میگم مامان داریم میریم ایران میگه:نه بابام!

اولش گفت دلم درد میکنه و کلی گریه کرد، بعد گفت حالم خوب نیست و دوباره گریه کرد،

یکی واسه گوشش بهمون گوشی میداد یکی شکلات میداد یکی آدامس که بجوه 

شاید گوشش آروم شه اما افاقه نمیکرد که نمیکرد.

آخرشم شروع کرد به داد زدن که نه مامان طاهره میخوام نه بابا مهدی نه مامان فرح 

نه … من بابامُ میخواااااااااااااااام

 وسط زمین وهوا، اول سفر، خدایای من با این چه کنم!

گذشت ، پامونُ از هواپیما گذاشتیم بیرون دوتایی سرماخوردیم!

پرواز تهران کرمان، بدتر بود و بهتر نبود

یه بالشت گرفتیم گذاشتیم رو پامون و وسط هواپیما بچه رو خواب کردیم!

 

 

رسیدیم،

روزای اول یکم عجیب غریب بود!نمیدونم چرا بعضیا فک کرده بودن ما اومدیم تا کریسمس 

بمونیم!شاید علت بعضی رفتارا همین بود!شایدم …

بهر حال هفته اول به سرماخوردگی و بی قراری و نا آرومی کسرا و گیج و بنگ بودن من گذشت!

از هفته دوم یکم شرایط بهتر شد، البته از اونجاییکه به قول مامانم آدم باید همه 

چی رو به فال نیک بگیره، این اتفاقات باعث شد

کسرا خیلی راحت برگرده سوئد و من خیلی از این موضوع خوشحالم وصد البته شاکر.

بگذریم ،

شیرین جون واسه تولدش یه ماشین خریده بود.ماشین دیوونه(crazy car)! باهاش کلی حال میکرد

 

 

 

و البته مثل تمام چیزایی که دوست داره ظرف دو روز دل و روده اشُ ریخت بیرون

بعدا شنیدم بابا مهدیش واسش درستش کرده! ما که دیگه نیستیم مبارک هر کی استفاده میکنه!

عمه هانیا هم واسه تولدش دو دست لباس خریده بود که ازش ممنونم.

از گرما هر چی بگم کم گفتم، خیلی کلافه شده بودیم دوتایی ،کسرا

به باد کولر هم حساسیت داشت دیگه واویلا بود!

خونه مامان فرح یه ظرف مسی خیلی بزرگ رو آب میکرد میرفت زیر درخت

مینشست توش،عالمی داشت واسه خودش…

 

 

از دختر دایی عزیزم بگم ، نازنین زینب که همین روزا تولدشم هست!

خیلی خیلی مراعات کسرا رو میکرد و کسرا هم خیلی دوسش داشت

روزی که نازنین می اومد خونه ما، عید کسرا بود

باهاش بازی میکرد،واسش کتاب میخوند،با هم تلویزیون نگاه میکردن…

اوووو کلی با هم خوش گذروندن

کسرا از بس به شوخی زده بود نازنینُ پهلوی  بچه کبود شده بود، من با کسرا دعوا

میکردم، داییم میگفت عب نداره بچه است!!!!!

در این مدت یه بار از کسرا شکایت نکرد که منُ اذیت میکنه

ممنونم نازی جووووووووووونم

 

 

بینابین همین روزایی که تند تند میگذشتن شیرین جون دعوتمون کرد

خونه شون و گفت یه سورپرایز واست داریم

دیدم آخرای شب کلی بادبادک آوردن و یه کیک و یه عالمه کادو،واسه کسرا تولد گرفتن!!!!

 

 

 

 

 

 دستشون درد نکنه، جزء معدود شبایی بود که بهمون خوش گذشت،

عجب آدمی هستم من

 

چهار پنج روزمون هم اطراف کرمان تو مناطق ییلاقی گذشت که خوب بود،البته عمده وقت مامان سودابه

در خدمت دندونپزشکی گذشت!

فقط و فقط به دلیل استفاده نکردن از نخ دندون

مینویسم تا عبرت دیگران باشه،مسواک تنها کافی نیست!!!!!

خلاصه که گذشت،با تمام خوب و بدش، عمده اتفاقاتی که افتاد اینا بود

از اینکه رفتیم در مجموع خوشحالم مخصوصا واسه مامانم چون الان حالش

خیلی بهتره،واقعا دلتنگمون بود و البته بقیه هم به نوع خودشون 

عمه هانیا میگفت هر دفعه که سوار هواپیما میشید ما کلی دلتنگتون میشیم…

با عقب افتادن مهد کسرا و نبود بابا حامد و البته خستگی خودم از اینکه رفتم خوشحالم ،

اما عجیب دلم واسه اینجا تنگ شده بود.

بابا حامد میگفت نمیتونم بیام دنبالتون جلسه دارم یه هفته دیگه بمونید ،

گفتم نه!میخوام برگردم،مگه خودم کجم!با تاکسی میام!

واااای از راننده تاکسی بگم واستون که عاشق احم*دی*نژ*اد بود!!!!!!!

میدونید چرا؟چون فلسطینی بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واقعا عاشقش بوداااااا کله منُ خورد تا اینجا با اون انگلیسی درب و داغونی که بلد بود…

آخرم 40 کرون بیشتر گرفت!! طرفدارشم مثل خودش دز*دن!

بگذریم ،وبلاگ بچه که جای این حرفا نیست. خلاصه رسیدیم با کلی اسباب بازی واسه کسرا و

کلی خاطره 

پاییز اینجا بد جور شروع شده همه میگن هوا خیلی زود سرد شده اما به نظر ما از پارسال این موقع

گرمتره،شایدم به قول بابایی ما بیشتر عادت کردیم

بهر حال هستیم در خدمتتون،

مواظب خودتون باشید،واسمون دعا کنید

                                                      خدایا ممنوووووووووونم