درسته ما امشب مهمون داریم
اما دلیل نمیشد از روز شنبه مون استفاده نکنیم و
نریم بیرون و به قول دوستان تابی نخریم.
رفتیم یکی از بزرگترین مراکز خرید شهر،اونجا همیشه یه خبری هست
حالا به هر بهانه ای،از مسابقات والیبال داخل سالن گرفته
تا نمایشگاهای خونگی که هر کس هر چی دوست داشت درست میکنه و میاره میفروشه…
خلاصه وسط این پاساژ همیشه یه خبری هست و امروز هم شانس پسمل
کوچولوی ما دوتا دایناسور متحرک آورده بودن که بچه ها سوارشون میشدن و بازی میکردند
این آقای کاسموزاروس راه میرفت
و ایشون هم آقای کامپتوزاروس هستند که تکون میخورد و دهنشُ باز میکرد و
صداهای ترسناک میداد!!!
که پسرکوچولوی داستان زندگی ما فقط به ناز کردن و نگاه کردن اکتفا کردند و تحت هیچ شرایطی
حاضر نشد سوار شه و تجربه کنه.
و جالب اینجاست که بیش از یک ساعت ما رو اونجا نگه داشت که میخواد
دایناسور ببینه
اینم تخم دایناسور که من کلی واسش توضیح دادم بچه دایناسورها از این تخم میاد بیرون و…
نمیدونم چیزی متوجه میشد یا نه، اما دیدن و آشنا شدنبا این موجودات فک میکنم
تجربه جالبی واسش بود اونم تو این سن کم
البته بچه های زیادی بودن که واکنش کسرا رو نشون میدادن اما فقط کسرا بود که یک ساعت
تمام داشت بهشون نگاه میکرد!!!!!
سرانجام بعد از دل کندن از دایناسورها رفتیم که واسش اسباب بازی بخریم
دیدم میگه "ساکسیون "میخوام!
متعجب با بابایی اومدیم میبینیم" ساکسیفون" میخواد!
دیدم این بازی که بابایی رو موبایلش واسش نصب کرده واقعا دامنه لغات کسرا رو در این دیار غربت
افزایش داده و من خیلی خوشحالم از این بابت!
اینم از امروز ما که اینجور گذشت و رفت کنار بقیه روزای عمرمون
برم که دیگه مهمونام میرسن ،خدایا شکرت دوستون دارم