ما در اینجااااااا

 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

سلام

خوبید؟خداروشکر ما هم خوبیم به لطفتون.

مادر جونمون دو روز واسمون کامنت نمیذاره نمیدونم نمیخونه یا چراغ خاموش میاد میره!دلتنگشیم…

بگذریم،جریان اون پیرمرده رو شنیدید ؟!

 پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد

فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند

و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد! 

جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بودهیا از بد شانسی ام؟

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب

وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد

آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر جواب داد: از کجا می دانید که ایــن از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی،

زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند و گـــفتند:عـــجب شانس بدی!

و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید؟

چند روز بــعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ بردند.

پسر کشاورز به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر بـــرای تبریک به خانه پیـرمرد رفتند

و کشاورز پیـر گفت: از کــجا می دانید که…؟

اینا رو گفتم هم کسرا بدونه که زندگی اینجوریه ،همه چی نسبیه!

هیچی مطلقا خوب و یا مطلقا بد نیست و هم

بگم ما متوجه شدیم امسال طولانی ترین زمستان و طولانی ترین

تابستان سوئد رو در ده سال گذشته دیدیم !حالا نمیدونم از خوش شانسی مون بود یا …

 

امروزم سوار دوچرخه شد و زدیم بیرون،چه هوایی،چی میشد همیشه هوا همینجوری بود؟!!!!!

 

 

سوار این اسباب بازی بود دیدم داد میزنه مامان منُ وایستَندون 

 

 

گفتم چشم الان میام شما رو وایمیستَندونم!

اگه سی ثانیه ازش غافل شم حتما باید خطرناک ترین جا دنبالش بگردم

داره صداش میاد کمک کمک…

منُ بغل کن

آخه تو اون بالا چیکار میکنی؟

 

 

 

الانم تو حمام ِ و مثلا داره شنا میکنه ، داره سعی میکنه خودشُ رو آب نگه داره…

 

 

وااای از دیشب بگم…

دیدیم عصرا ساعت ۶میخوابه تا ۸ ، بعد نمیذاره ما بخوابیم تا ۲ یا ۳صبح

گفتیم نذاریم بخوابه،زودتر شام بخوریم بره بخوابه

ساعت ۸ و نیم شام خوردیم البته آقا لب نزدن ؛ مشخص بود خسته است اما نمیخوابید…

جیغ زد زد زد تا خود ۱۱ شب بعد بیهوش شد!!!!!!!!!!!!

منُ میزد باباشُ میزد میگفت ماژیک رو بده من رو دیوار خط بکشم

میگم نه نمیتونم بدم جیغ مییییییییزدچجور، وااای چه شب بدی بود

به حامد گفتم من میرم بیرون یه دوری میزنم هم من آروم میشم هم کسرا

دیگه زنگم زد گفت بیا داره دنبالت میگرده ، اومدم بغلش کردم با یه لالا لالا خواب رفت.

اصلا نمیدونست چی میخواد فقط بیقرار بود نه بغلم می اومد نه …

وای خدایا چقدر بد بود…

امروز بابایی رفته استکهلم ما تا شب تنهاییم ،خدا کنه صحیح و سالم و راحت برگرده

خدایا شکرت