سلااااااااااام
خوبید خوشید؟
ما هم خوبیم ،خدا رو شکر.
چه خبرااااااااا؟
ما که خبر خاصی نداریم،دور هم هستیم و روزگار را میگذرانیم …
مهد کسرا هنووووووز درست نشده!!!!!(حامد میگه ینی چی؟باید بسازنش؟)
نه ینی خانمه بعد از یک ماه از تعطیلات اومده ، حالا تا جا بیافته،تا ببینه چی به چیه؟…
خلاصه ما همچنااااان در خدمت کسرا خان هستیم
و باید تا دوهفته دیگه هم باشیم
مامانی کسرا که بنده باشم کلی گریه کردم و تصمیم گرفتم بیام ایران اما بعد از صحبت
با بابایی و مامانم و با توجه به یه سری اتفاقاتی که افتاده ماندن را به فرار
ترجیح دادیم و خلاصه همچنان در این کشور زیبا و سرد هستیم
رفتم دنبال ِ کارای کارت شناسایی و کلاس زبان سوئدیم
بابایی کسرا هم امروز مرخصی گرفته و قرار شده این دوهفته
بیشتر بمونه خونه که خیلی سخت نگذره.
و اما اصل ماجرا که آقا کسرا باشن هم بیخیال تمام دنیا داره به زندگیش ادامه میده و خوبه
بعد از اون شاهکار اخیرش که زد گوشی بابایی رو هم شکوند و
فرستاد کنار گوشی مامانی،
خدا رو شکر از این وسیله محروم شد،هم خودش راحت شد هم من و بابایی…
دوچرخه سواری رو خیلی دوست داره،تقریبا تمام مسیرهایی که به پارک و دریاچه
منتهی میشه رو بلد ِ .
گاهی تلویزیون نگاه میکنه،گاهی با آردخمیر درست میکنه و بازی میکنه ،گاهی نقاشی و کاردستی
خلاصه به نوعی زندگیشُ میگذرونه و در واقع خداش از خدای ما خیلی بزرگتر،
دلشم از دل من خیلی بزرگتره
امروز تمام مدت با بابایی بوده، با هم رفتن دوچرخه
سواری البته قرار بود برن جای دیگه ای که بابایی بد قولی کرده اما انگار بهشون بد نگذشته
خدا رو شکر
دیشب با هم میخواستن استخر توپشُ باد کنن دیدم تلمبه رو گذاشته تو دهنش داره تلمبه میزنه!
میگم چرا خودتُ داری باد میکنی؟ میخونده…
آخر شبم،برداشته تمام توپاشُ میذاره تو فر که بپزن!
به قول خودش ،توپا رو پزوندم.
این روزا حرف زدنش خیلی بامزه شده یه مرز بین کودکی و بزرگسالی،
میخواد بگه اما عجیب غریب تلفظ میکنه،گاهی باید چند بار بگه تا من بفهمم،وقتی متوجه
نمیشم عصبانی میشه، فک میکنه مخصوصا دارم اذیتش میکنم
"اما مادر باور کن متوجه نمیشدم که دوباره میگفتم چی؟"
ممنون که به یادمونید ما هم دوستون داریم