پاییز آمد
در میان درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه مینشیند…
بلعه دیگه کم کم باید بریم به استقبال پاییز…
یکی دو روزه آسمون ابری ِ و هوا بارونی
تک توک خورشید سرکی میکشه و دوباره میره پشت ابر…
امروز با هم رفتیم کتابخونه، کتابایی که امانت گرفته بودیم ُ پس دادیم
یه کتاب واسش گرفته بودم داستان یه چوپان ِ که یکی از گوسفنداش
تو کوه گیر می کنه و اونم چراغ بدست میره دنبالش و خلاصه ماجرا داره…
این کتاب ُنذاشت پس بدم گفت دوسش دارم
از کتابخونه اومدیم میبینم داره بین درختا میچرخه؟
میگم چی شده؟میگه دارم دنبال گوسفندم میگردم!!!!! گم شده…
مثلا چراغ گرفته دستش داره دنبال گوسفندش میگرده! به منم میگه بیا بگرد…
اومدیم خونه هوس شربت آبلیمو کرده!
ناهار خوردیم،داره آقای پو نگاه میکنه
خوبیم شکر خدا