بینابین این روزای تکراری که گذشت یه روز
تصمیم گرفتیم دوتایی بریم کنار دریاچه و اونجا ناهار بخوریم،
شال و کلاه کردیم وناهار و وسیله ریختیم تو ساک و
آروم آروم رفتیم،میدونستم حالا حالا مونده تا به دریاچه برسیم!
یه صفحه فلزی با مهره های فلزی که مهره ها از صفحه بیرون نمیان و فقط بین خطوط حرکت میکنن،
وسیله ای که آقا کسرا تازگیا این کشف کردن، البته نمیدونم قانون بازیش
چیه و از هر کسی هم که پرسیدیم
نمیدونست !چهار تا مهره قرمز، چهار تا مشکی داره.صمیمانه از همفکریتون ممنونم
جدیدا از عکس گرفتن خیلی خوشش اومده.
میدیده من یه مدت ازش عکس نمیگیرم فک کنم علاقه مند شده
حالا ژستاشُ داشته باشین…
از در و دیوار هم که بالا میره قربونش برم،
نیست این سوئدیا خیلی مواظب خودشونن ، راه به راه واسه خودشون
نیمکت و صندلی گذاشتن که یه وقت خدای نکرده، زبونم لال ،دور از جونشون ، خسته شن!!!
این ژست آخری دیگه نکته است
بعله و ما سرانجام بعد از نیم ساعت مسیر ۷ دقیقه ای رو به پایان میرسونیم و با استقبال کم نظیر
مرغ دریایی و اردک و کلاغ و بعضا ماهیا مواجه میشیم
بعد از اطعام جک و جونورا که اتفاقا در ماه مبارک رمضان خیلی به اون سفارش شده فسقلی
سه ساله و هفت روزه ما اومد که با هم ناهار بخوریم(با رفقیش چوب).
برگشتیم کنار دریاچه و داشتیم همون حوالی میچرخیدیم که
از دور دیدم ما که حواسمون نبود ِ ،کلاغه رفته سراغ بساط ما و ترتیب پاپکورنامونُ داده.
اینم کلاغ سیاه در حین ارتکاب جرم ، دهنش پر پاپکورن بود!
من نمیدونم از کی تا حالا کلاغ پاپکورن میخوره!؟ حالا نمیدونستم چشمم به کسرا باشه یا کلاغ!
هوا ابری بود، فک نمیکردم بارون بیاد اما دیدم یهو رعد وبرق زد و ما دوباره
به هوای غیر قابل پیشبینی سوئد ایمان آوردیم.به کسرا گفتم زود باش مامان الان بارون میگیره.
داشتیم با هم تند و تند میامدیم که یه لحظه به خودم گفتم خوب بارون بگیره!
اسید که نیست ، آب ِ! فوقش خیس میشیم!
این بود که به یاد شعر سهراب
" چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت"
با این فسقلی خوش خوشک اومدیم، اونم از خدا خواسته
دهنشُ باز میکرد تا آب بارون بره تو دهنش،خیس آب شده بودیم.
این هم عکس یه دونه پسمله که در تصوراتش فک میکنه
چوپان ِ و داره گوسفند ها رو میفرسته برن تو آغل…
اومدیم خونه ترسیدم سرما بخوریم یه دوش گرم گرفتیم و خوابیدیم.
بسی ساده ، لذت بردیم از زندگانی.
خدایا بسیاااااااااااار ممنونم