کلا از صبح که بیدار شده بداخلاقه
دائم نق میزند و بهونه میگرفت…
رفتیم بیرون سه تایی ، کلی بازی کرده ،بالا پایین پریده،
تو مسیر میگه بریم خونه بابا مهدی………..
من که اصلا به روی خودم نیاوردم!
دوباره میگه!دوباره…
باباش گفت اینجا سوئد ِ کسرا!
هیچی نگفت ، حواسشُ با یه سگ که خدا مثل فرشته نجات واسمون فرستاد پرت کردیم
اما میدونم دلتنگه،میدونم به روی خودش نمیاره اما یه وقتایی دلش میخواد
بابابزرگ و مامان بزرگ داشته باشه…
چند روز پیش گفتم کسرا بیلچه ات کجاست ؟گفت خونه مامان طاهره!!! نمیتونیم بریم بیاریمش…
نمیدونم، از یه طرف روانشناسه بهم گفت بذار با همه تو ایران حرف بزنه از یه طرف میبینم
الان که خوب ِ بذارم کم کم فراموش کنه تا بعد هم به امید خدا بره مهد و درگیر زندگی شه…
تصمیم ِ سختیه ،تجربه اون مدتم میگه تا صدای کسی رو نشنیده باشه دلتنگ نمیشه و به
اون شدت نبودشُ حس نمیکنه اما به محض دیدن آدما از پشت صفحه لپ تاپ
میفهمه که نیستن اولین واکنششم اینه که محکم در لپ تاپُ میبنده حتی اجازه نمیده تو حرف بزنی!
چه اون زمان که با بقیه حرف میزدیم چه وقتی که باباش سوئد بود و با لپ تاپ میدیدش…
خلاصه حسابی از صب تو فکرم
امیدوارم خدا مثل همیشه یه راه حل خوب بذاره جلوم.
در کل امروز زور ِ خوبی بود…
خدایای شکرت