امروز عصر بابایی میاد هوراااااااااااا
کسرا هم حالش بهتره،
اما بهش میگم میخوای با بابایی حرف بزنی میگه نه!!!!
این اولین واکنش کسرا ، نسبت به آدمایی ِ که دوسشون داره
و اونا به نوعی تنهاش میذارن (ینی کسرا فکر میکنه تنهاش گذاشتن!)
خلاصه اصلا اسمی از بابایی نمیاره اما بهونه شُ میگیره.
امروز سر صبحانه داشتیم با هم کل کل میکردیم
زد زیره گریه گفت میخوام برم پیش بابام!
الارغم میل باطنیم مجبور شدم تن به خواستش بدم که گریه نکنه.
حالا چی میخواست؟ صب کله سحر بستنی میخواد گفتم اوکی، صبحانه بخور بعد،
گفته نه!گفتم عب نداره ! یکی بهش دادم(انعطاف پذیری رو حال میکنید!).
دوباره اومده یکی دیگه میخواد،
میگم صبحانه بخور باشه میگه نه….!!!!
موبایلمُ از دستش قایم کردم ، از بس پلنگ صورتی نگاه میکرد
این برنامه ها هم که غیر از استرس و دعوا چیزه دیگه ای توشون نیست.
با اون آهنگ مسخره اش ، بچه رو متشنج میکرد…
واسه اینکه حوصله ش سر نره ،
رو فرش اتاقش با هم ماشین بازی کردیم و مسابقه گذاشتیم
آبرنگاش دادم نقاشی کشیده
الان هم داره آب بازی میکنه
تمام این عکسا رو یواشکی گرفتم که موبایلُ نبینه.
تا یکی دوساعت دیگه هم بابایی راه میافته میاد، انشالله عصر پیش ماست
تجربه خوبی بود ،دوتایی با کسرا.
یکم سخت بود اما بسی آموزنده بوووووود
خدایا شکرت