کله سحر پوشیده که بریم کتابخانه
ما هم گفتیم چشم
کلی با هم کتاب خوندیم
شیطونی کرده، نمیدونم این صندلی رو از کجا پیدا کرده نشسته روش
حالا نچرخ کی بچرخ…
این کتابخونه از اون قبلیه خیلی دنجتره و قشنگتره اما هر چی گشت ندیدم
کتاب فارسی هم داشته باشه
اونجا داشت اما مهم نیست کسرا اینجا خوشحالتره
مهم همینه…
دوتا کتاب زده زیر بغلش داره میره میگم کجا میبری؟میگه لازمشون دارم!!!
کلی واسش توضیح دادم کارت کتابخونه مُ نیاوردم نمیتونیم بگیریمشون تا راضی شده بذاردشون و بریم.
یه اثر هنری هم بیرون کتابخونه کشف کردیم که چون به زبان شیرین والبته در حال انقراض
سوئدی نوشته بود ما نفهمیدیم چیه!
چندتا چوب تراشیده بودن زده بودن سر میله بعضی از چوبها رو هم آتیش داده بودن که
ذغال شده بود!!!!
بسی تعجب برانگیز بود
برگشتیم خونه روزخوبی بود
خیلی خوب
کلی جلوی خونه بازی کرده من غذا رو گرم کردم با هم خوردیم
الانم داره از سرو کول من بالا میره و رو تخت بالا و پایین میپره…
خدایا شکرت به خاطر همه چی ممنونم