دیگه نمیخوام بگم یه شاهکار دیگه چون داره کم کم میشه بخشی از زندگیمون
آخه فسقلی من حمام هم نمیتونم برم از ترس خرابکاریای تو؟
قبلنا باز میرفت تو آشپزخونه درم میبست دیگه الان کلا راحتش کرده …
هوا امروز کمی فقط کمی بهتر بود و آفتابی در و باز کردم هوای خونه
عوض شه بعداز چند دقیقه دیدم صداش داره از تو بالکن میاد
" بابایی بیا " ، " بابایی بیا"…
یا قران ، مادر واسه چی رفتی رو میز ، واسه چی داد میزنه!
هر کی ندونه فکر میکنه من چیکارش میکنم اینجوری "بابایی بیا "میکنه
نگاش کن غذای پرنده ها رو هم ریخته…
دیشب رفت لباساش ُ خیس کرد زیر شیر آب ، اومدم لباسش عوض کنم گفت نمیخوام منم
به زور لباس تنش کردم نیم ساعت متوالی جیغ میزد ساعت 11 شب آنکار کردم ساکت نمیشد
از ترس قالب تهی کردم تمام لباساش در آورد
رفتم یه بستنی واسش آوردم گفتم شاید آرومتر شه
الهی من بمبرم با گریه بستنی میخورد
وای خیلی شب بدی بود …
مادرم ، قربونت برم ، اینجا هوا خیلی سرد ِ گفتم یخ میکنی بدنتم هنوز خیس بود ولی اشتباه
کردم ، بابایی اینقدر باهام دعوا کرد که آخه خانم تو که کسرا رو میشناسی
هیچ کاری به زور واسش نکن
چشم من دیگه هیچکاری به زور واس شما نمیکنم
خدایا کمکم کن