نمیدونم گاهی چه اتفاقی واسش میافته که به هیچ صراطی مستقیم نیست نمیدونم باید چیکار کنم؟
میخواد یه کاری واسش بکنم که نه میدونه چیه و نه میتونه بهم بگه واااااای خدای من کلافه ام میکنه
گاهی اینقدر از دستش خسته میشم که دلم میخواد سرم بکوبم تو دیوار…
مثل امروز صفحه تلویزیون back ground چندتا بادبادک گذاشته می گه اینا رو واسم بذار میگم مامانم
نمیشه این پشت تصویره ! میگفت نه باید بذاری و شروع کرد به جیغ زدن وداد زدن دیدم کاری از دستم
برنمیاد منم باهاش گریه کردم در این حد که دیگه زنگ زدم باباش طفلک از دانشگاه اومد
یکم آرومش کرد
ضربان قلبش شاید هزاربیشتر بود خودم اینقدر ناراحتم که خدا میدونه واقعا دلم میخواد بدونم باید
چیکارکنم…؟
دیروز عصر وقتی که خواب بود باباش موهاش کوتاه کرد خوب شده بد نشد
نشسته پای سیندرلا خیلی نگرانشم نکنه عصبی شه!!!!
خدایا مواظبش باش خواهش میکنم