چند روزبود بابایی واسه یه کاری رفته بودمسافرت ومامانی وکسرا رو تنها گذاشته بود
البته امروز برگشته من هنوز
ندیدمش ولی باهاش که صحبت کردم گفت چند دقیقه دیگه میرسه خونه ومن ظهر
که رسیدن خونه میبینمش
دیشب عمو هادی و خانمشون با عمه هانیه و نامزدشون اومدن دنبال من وکسرا کوچولو که بریم بگردیم
کالسکه آقا پسمل رو هم برداشتیم رفتیم پارک این اولین تجربه کالسکه سواری کسرا
کوچولو تو پارک بود
ساکت و آروم نشسته بود بچه هارو تماشا می کرد
(این عکس بعدا تو خونه ازت گرفتم، عمرم اونجا یادم رفت ازت عکس بگیرم)
کلی ذوقشو کردیم تازشم آقا پسملمو سوار تاب کردم اینقدر خوشش اومد حالا پیاده نمی شد
موقع رفتن نمی تونستم کالسکت جمع کنم ای خدا شاید 10 دقیقه بود که بهش ور میرفتم
به بابابزرگی زنگ زدیم که این چجوریه اون بنده خدا گفت ولی ما بازم نتونستیم آخرش عمو هادی موفق شد زامنشو
پیدا کنه شانس آوردیم وگرنه مجبور میشدیم بذاریمش رو سقف ماشین بیاریمش خونه
دم عمو گرم
بعد همگی رفتیم یه بستنی زدیم و اومدیم خونه آخی شما که نمیتونستی بخوری !!! همش به بستنی تو دستمامانی نگاه میکردی
اما همه چی به این خوبی تموم نشد اومدیم خونه من رفتم مسواک بزنم که بخوابیم
برگشتم دیدم دست گرفتی
به کمد می خوای بلند شی مامانی قوربونت بره بذار چهار دست وپا رفتن ودرست یاد بگیری …
حواست پرت شد طرف من دستت ول شد صورتت خورد تو کمد الهی من بمیرم گریه شدی اما تا بغلت کردم آروم
گرفتی بهت شیر دادم خواب رفتی فکر کنم چون خسته شده بودی زود خواب رفتی
خیلی نگرانتم از حالا به بعداز این برنامه ها(به درودیوار خوردن)زیاد داریم خدا رحم کنه