سلام خوشگلم امروز میخوام واست داستان بدنیا اومدنت بگم
یکی از روزای گرم تابستون مامانی صبح از خواب بیدار شد(یکماه بود دیگه سر کار نمیرفتم) و دید ای دل غافل نی نی دیگه تکون نمیخوره هر چی آب قند خوردم مامانم هرچی به پهلو خوابیدم خبری نبود که نبود سرت درد نیارم سریع زنگ زدم به مامان بزرگی وجریان واسش گفتم اوناهم زود مامانی رو بردن بیمارستان
زنگ زدن خانم دکتر تشریف اوردن و مامانی رو ویزیت کردن و تصمیم گرفتن سریع نی نی رو که شما باشید بدنیا بیارن کلی ترسیده بودم هنوز قرار بود دو هفته دیگه بدنیا بیای مامانی اما خوب شما کلا عجله داری لباس دادن من پوشیدم ورفتم توبخش زنان زایمان بیمارستان افضلی پور خوابیدم
عمه و دایی وخلاصه همه اومدن بیمارستان یکی ساک می آورد یکی لباس یکی…
خلاصه اون شب تو بیمارستان موندگار شدم وای خدای من چه شبی بودحالا مگه صبح میشد
بلاخره اومدن مامانی رو بردن اتاق عمل ونی نی کوچولو رو بدنیا آوردن
خدارو شکر سالم وخوشگل بدنیا اومدی زمانی که تازه به هوش اومدم از هر کی میرسید میپرسیدم بچم سالمه ؟تو عالم خواب وبیداری یادمه یه سایه از کنارم رد شد صداش کردم بیا بنده خدا اومد بهش گفتم بچم سالمه گفت آره نگران نباش بعدا فهمیدم نگهبان دم در بوده اصلا نمی دونسته بچه من کدومه!ولی چون دیده من خیلی نگرانم اینجوری گفته آروم شم!
زمانی که کاملا بهوش اومدم شما رو گذاشتن کنارم ومن بهتون شیر دادم
اما تااون موقع شما بیمارستان گذاشته بودی روسرت عزیزم از بس جیغ زده بودی از گرسنگی تمام صورتت چنگ زدی مجبور شدن واست دستکش بپوشن
دیگه همه اومدن دیدن من و نی نی
بعد از یکروز هم وسایلمون دادن زیر بغلمون بایه کوچولوی دوست داشتنی فرستادنمون خونه برای شروع یه زندگی جدید با یک هدیه قشنگ آسمونی
اینم عکس روز اول از شما آقا پسمل نازنازی
این دعا من همیشه بدرقه راهت
در تمام مراحل زندگی خدای خالقت نگهدارت باشه
هر کودکی با این پیام بدنیا میاید که خدا هنوز به نسل بشر امیدوار است